من و تو سه نقطه

گاهی گرگ می شوم ، برای چشم های میشی تو .

من و تو سه نقطه

گاهی گرگ می شوم ، برای چشم های میشی تو .

بوی سرخوردگی

دست و پایم را گم می کنم ، به اینجا که می رسم تمام تنم می لرزد .از کانال تعبیه شده ی گوشه ی دیوار باد هجوم می آورد به سمت صورتم . تمام تنم مور مور می شود .نمی دانم از باد خنک این چنین شده ام یا از حضور در این مکان است .  دست هایم را ببین . می لرزند . سینه ام بالا و پایین می رود . از شدت هق هق . نگاه کن . می بینی چقدر غم خورده ام ؟  برای لحظه ای چشم هایم را می بندم . سرم را به گوشه ی در تکیه می دهم . دست هایم را چفت می کنم به چار چوب در . محکم . آنقدر که عرق می کند کف دستم . یادت است ؟ نگاهم را از تو می دزدیدم . حالا  توی صورتت خیره شده ام . با تمام گستاخی چشم در چشم هایت دوخته ام . می بینی خواب هایم را،  که یک به یک تعبیر می شوند ؟ مردی تنه می زند . به شانه ام . ازدحام جمعیت زیاد است . یکی گریه می کند . یکی فریاد می زند . یکی موقر می ایستد و کمی خم می شود و بعد می رود . یادت است؟ آن روز ؟ که ساکم را جمع کردم ؟ شب انگار آهسته گفتی نه . نشد . نیامدم . آنقدر گریه کردم که بالشتم شب بوی نم و سرخوردگی می داد . احساسم داشت خفه می شد . می دانی که چند بار برای دیدنت شکسته شده ام ؟از گریه ها و خواب هایم که با خبری . سیل جمعیت مرا با خود هل می دهد و از در جدا می شوم . با وجود این همه آدم بوی احساس می دهد این اتاق . بوی تمام احساس های سرخورده و دل های شکسته . رنگ ها این جا همه یک رنگ اند . فقط رنگ طلایی چشم های تو را منعکس می کنند .
20/4/91

تموم سهم من از دنیا

مادرم روی کاناپه یله شده است و کتاب می خواند . روی قالی نشسته ام و تکیه ام را به عسلی داده ام . یکریز حرف می زنم . از آینده برایش می گویم . اهدافم را ترسیم می کنم . می گویم که قصد دارم از این شهر بروم  . مادرم هی جابه جا می شود و از بالای شیشه ی عینک مطالعه اش نیم نگاهی بهم می اندازد و دوباره سرش فرو می رود در کتاب .

- ببین مامان . تموم چیزی که از دنیا می خوام ، یه خونه به قاعده ی چهار نفر ، تو تهران . یه ماشین پراید و یه باغچه تو شمال ، واسه وقتایی که از دنیا فراریم .

لبخند کجی روی لب مادرم می نشیند . سرش را از لای برگه های کتاب بیرون می کشد و نگاهی به چشم هایم می اندازد و خیره در مردمک چشم هایم می شود و با همان لبخند کج می گوید :

- این خونه ی دردندشت رو دیدی ؟

سر تکان می دهم . منظورش خانه ی خودمان است . ادامه می دهد :

- یه روز تموم چیزی که از خدا می خواستم ، یه اتاق دوازده متری بود که مال خودمون باشه .

20/3/91

پی نوشت : چند ساعت  قبل از امتحان پایان ترم ریاضی 2

جهش

جهش
ببین مادر. ببین عزیز من . قصه ی من و تو شبیه پریود های جدول مندلیف است . اجازه بده . چشم توضیح می دهم .
در پریود های جدول مندلیف ، از ابتدا به انتها ، انرژی نخستین یونش افزایش می یابد . سیری شبیه یک معادله ی y=x  در صفحه ی xy . هنگامه ی این سیر صعودی به گروه ها ی سه و شیش اصلی جدول که می رسیم ، به چالش بر می خوریم . یک چیز شبیه چاله . آن وسط ها چشم را می زند .
آن نمودار صعودی به اندازه ی یک مکث نزول می کند و دوباره صعود . شبیه یک دره . یک تپ . یک پالس موجی شکل . متوجه منظورم که هستی ؟
نمی دانم . به خدا نمی دانم چگونه توضیح بدهم . از این ساده تر ؟ باز می گویی زیر دیپلم حرف بزن؟
باشد. بگذار کمی فکر کنم . ببین مادر . شما از یک نسل هستید . ما از نسل دیگر . شما دهه ی چهل و ما دهه ی هفتاد . شما نسل خود را ، نسل انقلاب نام نهادید . ما را نسل سوخته .
من هم از حرف های تو سر در نمی آورم . از موشک های دوازده متری در کوچه های شش متری . این معادلات با لاپلاس هم حل نمی شوند . چه کسی گفته من باید درک کنم ، وقتی که تیتر روزنامه ی کیهان با بزرگترین فونت ممکن «شاه رفت » شد ، شما چه شور و شعفی داشتید ؟یا این که وقتی خرمشهر آزاد شده ، کم مانده بود بال در بیاورید . من از گرینویچ حرف می زنم تو از خرمشهر.؟ من از موزه ی لور می گویم تو از موزه ی عبرت؟
دست بردار مادر من . آن روزها گذشته است . زمانه ی IT و تکنولوژی  است. عصر ارتباطات و کاوش . کاوش در ذرات زیر اتمی و فضا . نه در رمل های ....

23/3/91

پی نوشت : شهدا برای من خیلی قابل احترامند.

سرسام

پسره عاشق سلنا شده و دختره می میره واسه جاستین . بسیجیه از فراماسونری میگه و آخونده از انقلاب . بی بی سی از وضع بد اقتصادی و صدای آمریکا از سانسور خبری .  پدرم از مسجد و مادرم از درس .

اما من فقط دلم یه درخت می خواد که سایه ی خنک داشته باشه و یه کتاب با یه آسمون صاف و آبی . 

غفلت

غفلت
نفسم بالا نمی آید . گویی سنگی روی سینه ام گذاشته اند و با پا روی آن فشار می دهند . چشم هایم سوز می زنند . تمام تنم عرق کرده است .حالت تهوع پیدا کرده ام . زبانم به سقف دهنم چسبیده و تشنگی امانم را بریده است . گوشه ی خیابان می ایستم و از ماشین پیاده می شوم . ماسک سفید و درشتی که تا زیر چشم هایم را پوشانده است بر می دارم . تا نفسم کمی باز شود . سرفه ام می گیرد و حلق و دهانم از خشکی و تشنگی جر می خورند و لب های  خشکیده ام خونی وزخم  می شوند . 
عرق پیشانیم را  با پشت دستم  پاک می کنم  و لنگی رنگ و رو رفته و پلاسیده را که چهار گوشه اش وا رفته است، از گوشه ی صندلی وانت بیرون می آورم . از زیر صندلی بشکه ی آبی بیرون می کشم و روی لنگ خالی اش می کنم . چند بار آن را می تکانم و روی صورتم می اندازمش . کمی بوی بنزین می دهد . ولی باد خنکی که به صورتم می خورد کمی آرامم می کند .با آن عرقم را پاک می کنم و می اندازمش دور گردنم . دوباره ماسکم را به صورت می زنم و  نگاهی به ساعت می اندازم و نگاهی به فاکنتور هایی که باید تحویل بدهم . حدود ده فاکتور هنوز مانده است و یک ساعتی تا وقت افطار فاصله است . اگر شانس بیاورم و چند تایی از مغازه ها به خاطر شدت خاک تعطیل باشند ، می توانم به موقع  برای افطار بروم .
سوار وانت می شوم که گوشی موبایلم زنگ می خورد .
-    سلام حاج آقا .
-    مخلصیم در بست .
-    - چی بگم والله کم سعادتیه به خدا .
-    نه به جان خودم . اصلا فرصت نمی کنم .
-    از صبح تا ساعت یک، دو سر کارم. عصر هم از پنج تا نه ، ده شب گرفتارم .
-    انشالله اگه توفیق پیدا کردم چشم .هم واسه جلسه میام هم واسه نماز جماعت .
-    امشب که نه . آخه ممکنه تا یه ساعت بعد از اذان هم گرفتار باشم .
-    مراحمید .
-    عزت زیاد .
روشن می کنم و راه می افتم . پسرک ویلچری گوشه ی خیابان کز کرده است . تخته ای روی دو دسته ی ویلچرش گذاشته و چند تایی آدامس و لواشک روی آن چیده است . مرا که می بیند برایم دست تکان می  دهد . هر بار که از اینجا می گذرم ، برایش بوق می زنم . اما این بار او پیشی می گیرد و دست تکان می دهد . می ایستم و به طرفش می روم . با او دست می دهم . دست بی جان و سردش را در دستم می فشارم . لبخندی می زند . من هم لبخند می زنم . ولی ماسک روی صورتم لبخندم را می پوشاند و فقط چشم ها و ابرو هایم هستند که تغییر می کنند . ماسک را از صورتم بر می دارم و روی صورتش می گذارم . دوباره برایش لبخند می زنم.  با دست های لرزان و نحیفش  ماسک را ازروی دهانش پایین می کشد و لبخند می زند . به طرف ماشین می روم . برایش دست تکان می دهم و بوقی می زنم و حرکت می کنم که صدای گوشی بلند می شود . پیامی رسیده است . همان طور که رانندگی می کنم ، گوشی را از جیبم در می آورم و پیام را می خوانم . حاج آقا فرستاده است .
-    بعضی ها می گویند چون گرفتارند از خدا غافل اند . اما نمی دانند چون از خدا غافل اند ، گرفتارند .

 نگاهی به آینه ماشین می اندازم و پوزخندی می زنم . نیشم را می بینم که تا بناگوش باز شده است .


پی نوشت : دقیق یادم نیس کی . ولی می دونم قبل از شکوفه نوشتمش .


شکوفه

شکوفه
باد تند می وزد . خاکِ کف پارک خیز بر می دارد به سمت صورتم . دست هایم را سپر می کنم تا از خاک خاطراتش دیگر سیلی نخورم . باد که فروکش می کند دست هایم را پایین می آورم .  به طرف تاب گوشه ی پارک می دود . می خندد . مثل همیشه وقتی می خندد چال گوشه ی گونه اش،  خنده اش را شیرین می کند . قهقه می زند . دوشا دوشش می دوم . که سکندری می خورم و به طرف میله پرت می شوم . با دماغ به میله ی تاب می خورم و از شدت ضربه به پشت پرت می شوم و سرم به سنگی می خورد و گیج می شوم . جیغ می زند .
صدای جیغ و هق هقش توی گوشم خمیازه می کشند . دستم را روی دماغم می کشم . هنوز تنها یادگاریش روی استخوان کج دماغم حک شده است . به طرف درخت نارنج گوشه ی پارک می روم . شکوفه کرده است . دوباره باد تندی می وزد که گلبرگ های شکوفه  وا می روند و روی زمین می ریزند . باد  به در و دیوار می کوبدشان  . دستم را به تنه ی درخت تکیه می دهم . و سرم را روی بازویم می گذارم . چشم هایم را می بندم . صدای باد توی گوشم می پیچد . که دستش را محکم روی شانه ام می کوبد .
-    اونجا رو ببین . اونجا . یه شکوفه پیدا کردم . دستم نمی رسه . ببین .
تمام قدم را یکجا جمع می کنم و توی نوک پاهایم میریزم و دستم را دراز می کنم . برایش می چینمش . شکوفه  را از دستم می گیرد و آن را لبه ی گوشش می گذارد . عشوه می کند و می خندد . محو چال روی گونه اش می شوم . اخم می کند .
-    کجا رو نیگا می کنی . شکوفه بهم میاد ؟ قشنگم؟
 می خندم و سرم را بالا و پایین می کنم و چشم هایم را آهسته روی هم می گذارم وباز می کنم.  زیر لبی می گویم .
-    ماه . عینهو ماهی .
کمی سرخ می شود و جای لبخندش  شرمی روی صورتش می نشیند . صورتش را بر می گرداند و به طرف خانه اش  می رود که آن طرف حیاط مدرسه است . خانه ی سرایداری .
دستم را از تنه ی درخت بر می دارم و به طرف تاب می روم که باد آرام تکانش می  دهد . رویش می نشینم و آهسته تاب می خورم .آقای حاتمی از خانه ی سرایداری اش بیرون می آید . وقتی مرا می بیند به طرفم می آید .
-    پسر مدرسه تعطیل شده . تو هنوز اینجایی؟ می خوام درآرو قفل کنم . پاشو بابا .
وسایل کوچک و سبک را به طرف وانت می بریم و به دو، برمی گردیم . قرار است هر کس چیز بیشتری توی ماشین گذاشت برنده باشد . می خندیم . می دویم . پدرش غیض می کند . مادرم گوشم را کمی می پیچاند .
-    انقدر تو دست و پاشون وول نخور بچه . بیا این ور یه دفعه اسبابا رو سرت نیفتن .
پدرم با عمو وسایل را توی وانت جا می دهند . پدرم صورت عمو رو می بوسد .مادرم با خاله خداحافظی می کند .  دلم می خواهد بغلش کنم .و ببوسمش .  مثل آن روز که تولدم بود . شش سالگی .اما مادرم انگار فکرم را می خواند . دستش را گاز می گیرد و چشم غره می رود . فقط دست می دهیم .
-    دوباره که پیشم میای ؟
-    مامانم گفته تابستونا میایم شهر دوباره . میام پیشت .
گریه می کند . گریه ام می گیرد . می رود . مادرم آب پشت سرشان می ریزد.  از روی تاب پایین می پرم و به طرف در مدرسه می روم  .اشکی از گوشه ی چشمم می ریزد و خاطراتم را کف حیاط مدرسه ولو می کند.  تاب را باد تکان می دهد و صدای جیر جیرش هنوز توی سرم زنگ می زند .  صدای جیغ مانندش که  ذره ای ترس هم چاشنی صدایش است در باد می پیچد :
-    تند تر . تند تر هل بده . هوررررا .
 از اولین روزی که با هم دوست شدیم تا اولین شرمی که دیوار بینمان شد . تا آن روز که شکوفه  را به دستش دادم و پرت کرد و گفت هر چه بود تمام شده است  .  همه را کف حیاط مدرسه جا می گذارم . تاب و پارک و مدرسه را . لبخند و چال روی گونه و شکوفه ی پشت گوشش را . همه را توی مدرسه جا می گذارم . اولین تاکسی که رد می شود اشاره می دهم .
-    دانشگاه .
5/4/1391

فطرس

پایم لیز خورد و از صخره ها سر خوردم. دست هایم را به سنگ ها کشیدم . به خار ها آویختم . اما یک هو پشت دلم خالی شد و سرم گیج رفت و چشم هایم تار شد .
چشم هایم که سوء گرفت تو جزیره ای وهم ناک خودم را یافتم . خاک های رو تنم را که تکاندم دست روی زمین گذاشتم که برخیزم . پاهایم جان نداشت. گز گز می کرد . سقوط کار خودش را کرده بود . به اطراف نگاهی کردم .  رد دو بالش را دیدم روی زمین . از بس که سنگینی کرده  و غم رویشان نشسته ، روی زمین جا کرده بودند . رفتم کنارش نشستم .خودش که نبود . حسش اما فریاد می زد . حضورش را بو می کشیدم . بوی امید و اشک و احساس ، روی رد پایش ریخته بود . پاهایم را با دست رو جای پایش گذاشتم . و کنار احساسش نشستم . غم خوردم و اشک ریختم .  تا پای رفتنم سنگین شد . بی حس شد . خواب رفت .
چشم هایم را گاهی به زمین می دوزم و به جای بال هایش نگاه می کنم . به این که مثل من بوده است؟ یا خیلی کوله بارش سبک بار تر. می ترسم که جبرائیل بیاید و مرا با خود نبرد . فطرس فرشته بود . من آدمم . شاید فرشته ها از آدم ها سبک ترند . اما من خیلی غم روی شانه هایم نشسته است . خیلی اشک . به چشم هایم که نگاه کنی ، می فهمی چقدر منتظر نشسته ام .

فطرس اگر بال رفتن نداشت . من پای رفتنم خواب رفته است . در این جزیره نه قایقی هست و نه حیاتی . اینجا فقط امید است که زنده نگاهت می دارد . جای فطرس نشسته ام . تکیه بر درخت داده ام و چشم به آسمان دوخته ام . تا جبرائیل بیاید و دست مرا بگیرد و به پا بوس ارباب ببرد . تا پای رفتنم رمق بگیرد و جانی تزریق شود به کالبدم .

2/4/91

پی نوشت : « در سفینه البحار ذیل لفظ فطرس از جامع بزنطی از امام صادق (ع) منقول است که: فطرس ملکی بود که عمری خدا را عبادت کرده بود. در چیزی از دستور خدا کوتاهی کرد. از مقامش پایین آمد و به جزیره ای از جزایر رانده گشت. چون امام حسین (ع) به دنیا آمد جبرئیل برای عرض تبریک محضر رسول خدا (ص) آمد . در ضمن از محل فطرس گذشت فطرس به جبرئیل التماس نمود. جبرئیل فرمود: مامورم برای عرض تهنیت به محضر حضرت محمد (ص) بروم که مولودی برای وی متولد شده است. می خواهی تو را نیز با خود ببرم؟ فطرس مایل شد. جبرئیل او را به محضر آن حضرت آورد . فطرس به آن حضرت التماس کرد. حضرت فرمود: بالت را به بدن حسین (ع) بمال. او چنان کرد و پرواز نمود.»

پی نوشت 2 : نتونستم تحمل کنم امتحانا تموم شه


اعلام موجودی

سلام

تازه علمش کردم . هنوز درس درمون راهش ننداختم . یکم کار داره .که می مونه واسه بعد از امتحانا . می رسم خدمتتون . فعلا.