من و تو سه نقطه

گاهی گرگ می شوم ، برای چشم های میشی تو .

من و تو سه نقطه

گاهی گرگ می شوم ، برای چشم های میشی تو .

خاکستری

یک کلت برداشته ام و روی شقیقه هایش گذاشته ام . نبضش می پرد و کلت را که به شقیقه اش چسبیده تکان تکان می دهد .چشم هایش سرخ می شوند . یک چیزی توی چشمهایش می لرزد .

چشم هایش را می بندد و عرق از روی پیشانی اش می ریزد . سینه اش مدام بالا و پایین می رود . شروع می کند به لرزیدن . 

می ترسم . تفنگم را پایین می آورم و شانه هاش را می گیرم و تکانش می دهم .

- داداشی؟ خوبی؟داداشی

داد می زنم :

- مامان . داداشی حالش خوب نیست . داره می لرزه .

صدای شکستن چیزی می آید و مادرم را می بینم که دارد می دود و مرا با دستش پرت می کند و قرصِ در دستش را توی گلوی داداشم می چپاند .حالش که بهتر می شود ، با قدم های کوتاهش ، تند قدم بر می دارد و به طرفم می آید. حس خطر می کنم . می خواهم فرار کنم که دستم را می گیرد  و یک سیلی توی صورتم می زند و تفنگم را از دستم بیرون می کشد و پرت می کند . تفنگم می خورد به دیوار و صدای شکستنش توی گوشم می ماند . شروع می کنم به گریه کردن .چشم هایم را می بندم و جیغ می زنم .  مادرم با عصبانیت داد می زند :

- چند بار بهت گفتم با داداشت از این بازی ها نکن؟ نگفتم ؟ نگفتم داداشی به تفنگ حساسه ؟ هان؟

می دوم و به اتاقم می روم . روی تختم دراز می کشم و به عکسم نگاه می کنم که مال خیلی وقت پیش است . داداشی می گفت تازه راه رفتن را یاد گرفته بودم . مرا بغل کرده است و با آن کلاه و تفنگی که از دوشش آویزان است با هم عکس گرفته ایم .

دستی به ریش هایم می کشم . کمدم را باز می کنم و به اسلحه ی شکسته ام  که گوشه ی کمد خاک می خورد  نگاه می کنم . قاپ عکس داداشی را از روی دیوار در می آورم و توی کمد می گذارم .

اولین انشای پاییزی

پاییز که می شود ، آمار عاشق شدن ها بالا می رود . خب عجیب هم نیست . پتانسیلش را دارد . برگ های زرد و درخت های در حال خشک شدن ، باران پاییزی و بوی خاک . قدم زدن زیر باران و پا گذاشتن روی برگ های خشک.

کلاس سوم بودیم و می خواستیم انشا بنویسیم . معلم کج سلیقه ، مثل همیشه بدون هیچ ایده ای رفت پای تخته با گچ سفید نوشت پاییز را توصیف کنید . با یک هیجانی که تمام تنم را مور مور می کرد و قلبم را به تند تپیدن وا داشته بود ، دفترم را روی میزم گذاشتم و شروع کردم به نوشتن .

با توضیحاتی که معلم داده بود ، باید بالای برگه ام می نوشتم به نام خدا . یا یک چیزی که اسم خدا تویش باشد . من هم نوشتم به نام خدای برگ های زرد . بعد معلم گفته بود بنویسیم که پاییز چند ماه دارد و اسم ماه هایش را ، میوه ها و چه چیز هایی و از این حرف ها . ولی آن روز ها مثل الان که ماه ها را بلدنیستم، بلد نبودم . فصل ها را هم نمی دانستم که کدامشان چندمین فصل سال است . به همین خاطر بی خیال حرف های معلم شدم و شروع کردم به نوشتن . من ساز خودم را می زدم و بچه ها هم ساز خودشان را :

«...  وقتی در پاییز روی برگه های زرد راه می روم به پدرم می گویم مگر این برگه ها چه گناهی کرده ان که باید زیر پای ما له شوند ؟ .... »1

نوشتم ، از برگ های زرد پاییزی که زیر پاها باید له شوند . من آن زمان و این زمان هنوز آن پاییزی را که توی عکس ها و توی فیلم ها دیده ام ندیده ام . اینجا تو شهر ما از این خبر ها نیست . ولی معلم به من داد هژده . گفت آن چیزی را که من گفته بودم باید می نوشتی . این شر و ور ها چی هستند؟ بچه ها همه پکی زدن زیر خنده . عادل بغل دستیم زد به پشتم و گفت دیدی گفتم این طوری نباید بنویسی ؟ من هم الان توی دلم به معلمم می گویم تو که گفتی ، خودت هم می نوشتی دیگر . چه نیازی بود ما بنویسیم ؟

1- قسمتی از اولین انشایی که نوشتم . سال سوم ابتدایی

12/7/91

شخصیت پردازی های سورئال

زندگی ها را آنقدر دست کاری می کنیم و آدم ها را آن چنان تغییر می دهیم که از خود خودشان خیلی فاصله می گیرند . عوض می شوند . پوست می اندازند و شکل جدید می گیرند و برای اسطوره شدن یک زبان گویا و فصیح می خواهند و یک مغز پر از مثل که برای هر چیز و هر اتفاقی یکی توی دستشان دارند که سریع آن را رو کنند .
حالا با این آدم های سورئالی که ساخته ایم ، می خواهیم قصه بنویسیم . فیلم بسازیم و به خورد مردم و جامعه دهیم . آن ها هم می خورند و به به چه چه می کنند و حسرت می خورند . که چرا چنین نیستند و چنان . بعضی ها که روشنفکرند و صاحب فکر و ایدئولوژی خیال می کنند می توانند همه را مضحکه کنند و مسخره . زندگی قاعده دارد و اصول . نمی شود که یک هو یکی بپرد وسط دایره و کفشش را مثل شیر فرهاد در بیاورد و بکوبد روی صفحه ی شطرنج و بگوید کیش و مات .

باید از توی زندگی ها قصه بیرون کشید. بعد آن ها را کمی دستکاری کرد . پرداخت و نمایش داد . حرف توی دهانش نباید چپاند . آن هم حرف های قلمبه سلمبه ای که توی گلویش گیر کنند . بگذاریم حرف خودش را بزند . همان لباسی را بپوشد که همیشه پوشیده است . آن وقت کمی توی رفتارش خیره شویم  با احتیاط جلویش ببریم . آهسته طناب های نامرئی را که از آن بالا تکان تکان می دهیم ، بچرخانیم و برقصانیمش . تاهمه باور کنند که این عروسک جان دارد.

9/7/91


قاعده ی بازی

اهدافم را روی دایره ریختم . مثل ریختن تاس روی تخت نرد . نگاهی به اعداد رو شده انداختم . دیدم خیلی تا بردن فاصله دارم .
کفشم را مثل شیر فرهاد در آوردم و محکم روی دایره کوفتم . با صدایی بلند و نخراشیده گفتم : هااا . کیش و مات  .
بعد پکی زدم زیر خنده و قاه قاه خندیدم .
پی نوشت : یه دوست خوب دیروز بهم گفت : گاهی واسه سیگار کشیدن نیاز به کبیریت نیست . کافی است سیگارت را گوشه ی لبت بگذاری و به دردهایت فکر کنی . بعد از ته دل یک آه بکشی . همین کافی ست . سیگارت گر می گیرد و می سوزد .
فکر خوبی است . امشب باید امتحان کنم
8/7/91

اسپند

سیگار را با سیگار روشن می کنم .

دستم را به گوشه ی کلاهی که تا روی چشم هایم پایین کشیده ام ، گرفته ام . منتظرم تا این گوشی لعنتی زنگ بخورد . شاید به هوا پرتش کردم .

یک مهر نود و یک

دلتنگی با طعم پیاز

دلتنگی هایم را برایت خرد کردم . همه را توی کاسه ای ریختم . دادم دست مادرم تا برایت بیاورد .  آن را بو کشیدی و گریه کردی . بعد اشک هایت را پاک کردی و گفتی بوی پیاز می دهد .