من و تو سه نقطه

گاهی گرگ می شوم ، برای چشم های میشی تو .

من و تو سه نقطه

گاهی گرگ می شوم ، برای چشم های میشی تو .

دوستی

دوستی مثه الاکلنگ می مونه . اگه خودت رو بندازی سر رفیقت ، بازی رو بهم می زنی . تموم مزش اینه که هردوتاتون رو هوا معلق بمونید . کل کیفش به اینه .

26/6/9

پی نوشت : امشب دلم هولون* کرده بود . واس همین کلی چیز نوشتم . یکهو شد دیگه .تازه یکی اومده خونمون که تعادل دلم رو بهم زده . تو رفاقتش مثل اونی شد که تموم وزنش رو انداخت رو من .  تعادل بازیمون رو بهم زد . حالا اون بالا نشسته داره چایی می خوره . هرچند من خیلی دلم براش تنگ شده . خیلی دوست دارم دوباره با هم بازی کنیم . ولی الان اینجا نشستم و پای پی سی چای می خورم . دلم هولون کرده دوستان /


*هولون : واژه ای است به زبان محلی . وقتی که آدم دلش سنگینی می کند و گویی سنگی روی سینه اش گذاشته اند و سنگین نفس می کشد از این واژه استفاده می شود و گفته می شود که دلم هولون کرده است ./

امیدوارم که هیچ وقت دلتان هولون نکند.

علی ماند و حوضش


شما همتان به من بدهکارید . تمام افرادی که مدرسه ام را خراب کردید . می دانم که می خواهید یک مدرسه ی جدید و نو بسازید. ولی این اصلا دلیل قابل قبولی نیست . تو می دانی چه جرمی مرتکب شده ای؟
من بعد از چند سال یکهو دلم هوای مدرسه ام را کرده است . هیچ چیز هم قانعم نمی کند . نه عکس ها و نه فیلم هایی که از مدرسه ام دارم . من دلم آن پارک کوچکی را می خواهد که گوشه ی مدرسه ام ، زنگ های تفریح بهم چشمک می زد . من می خواهم توی حیاط بزرگ مدرسه ام بدوم . بیوفتم . دست ها و سر زانو هایم زخمی شود .
می خواهم روی سکوی صف صبحگاهی بروم . کمی قرآن بخوانم . مثل آن روز ها . تونمی دانی وقتی من بعد از سال ها دلم مدرسه ام را خواست و بلند شدم تا بیایم و توی مدرسه ام کمی نفس بکشم .چه حسی داشتم وقتی با تلی از خاک روبرو شدم . درست همان جایی . که یک روز تویش بزرگ شده ام . 
تنها چیزی که سالم مانده بود . درخت کُنار وسط حیاط مدرسه بود . همان که برای خوردن کُنار هایش همیشه دعوایمان می شد . انگار ترسیده اند آن را قطع کنند . مادر بزرگم می گوید که درخت های کُنار سید اند . ملائکه ها روی شاخه هایش می نشینند . 
امشب وقتی رفتم کنار آب . یکهو دلم لرزید . مثل همان روز که مدرسه ام را خراب شده دیدم . آب چند متری پایین رفته بود . مثل ملحفه ای شده بود که از دو طرف گوشه هایش را گرفته اند و بلندش کرده اند . پیرمردی که روی صخره ای نشسته بود و سیگار می کشید . حال و روزم را که دید شصتش خبر دار شد انگار . رو کرد به من و گفت :«دزدی که شاخ و دم نداره . چند کیلومتری اینجا، آب ندارن بخورن . آب این رود رو صدها کیلومتر می دزدن ، واسه بعضی ها » بنده خدا می ترسید رک و راست حرف بزند . همش با ایما و اشاره می گفت . ابروها و دست هایش بیشتر فعال بودند تا زبانش .
وقتی می گویم شما همتان به من بدهکارید باورتان نمی شود . شما دارید تمام نوستالژی های من را می دزدید . من از تمامتان شکایت خواهم کرد . مطمئن باشید . 

قضاوت


لبه ی کلاهم را تا روی چشم هایم پایین کشیده ام . طوری که فقط نیم تنه ی پایین افراد را می بینم . بهتر است . کمتر قضاوت می کنم .

21/6/91

ناگهان

-    هی سر خر رو کجا کج می کنی؟ برو خونه دیگه؟
بعد از یک ساعت ول گردی توی خیابان ها ، آخر ، سر از قبرستان در آوردیم . پسر داییم می گوید :
-    می ترسی؟
از در ورودی قبرستان که وارد می شویم . تک و توک چراغی ، پراکنده روشن است . سکوت قبرستان توی گوشم جیغ می کشد .  صد متری جاده ی قبرستان را داخل می رویم . جیرجیرکی سر و صدا راه انداخته است . زمین پر از پستی و بلندی قبر هاست .بعضی هاشان شیک ، باسنگ های قیمتی . بعضی ها هم تخت  زمین اند و آنقدر ساییده شده اند که هیچ چیز معلوم نیست . نمی ترسم . حس خوبی دارم . تجربه ی جدیدی است . تا حالا شب ، تو قبرستان قدم نزده ام . پسر دایی ام از موتور پیاده شده است و به طرف آبسردکن قبرستان رفته ، تا آب بخورد . منم راست شکمم را گرفته ام و دارم توی تاریکی  قبرستان جلو می روم . هر چه جلو تر می روم ، تاریک تر می شود . مثل باغ  آمهدی است . وقتی محرم می شد . شب پای تکیه آتیش روشن می کردیم . گاهی خیمه ها ته می کشید . من و دایی ام که همسن بودیم ، می رفتیم و از توی باغ خیمه می آوردیم . درست مثل همان موقع است . تاریک و ساکت . با صدای جیرجیرک ها و سگ های ولگرد . زیر درختی می ایستم . خش خشی از بالای سرم می شنوم . سرم را بلند می کنم . درخت کُنار است . مادربزرگم می گوید ، شب ها زیر درخت کنار نایست . جن دارد . بسم الله بگو و سریع رد شو .
از پشت سرم صدای سوتی می شنوم . سریع بر می گردم . پسر دایی ام است . پای موتور ایستاده است و اشاره می دهد که برگردم . بی اختیار دستم را روی دماغم می گذارم و می گویم « هیس». انگاری کسی خواب است . سکوت قبرستان حرمت دارد . نباید شکسته شود . آن هم نیمه شب . راه آمده را بر می گردم .
-    انگار زده به کلت ؟ نشنیدی بابابزرگ گفت ته قبرستون جن داره ؟ حکایت شیخ مهدی یادت رفته؟
نگاهش می کنم و پوزخندی می زنم .
-    حالا کی ترسیده؟ من یا تو ؟
سوار موتور می شویم . یکهو دلم غنج می شود . زیر گوش پسر داییم می گویم :
-    برو خونه دایِه .
-    انگار مغزت تاب برداشته ؟ نصف شبه . خوابن .

دلم یکهو هوای مادربزرگم را می کند . دوست دارم بروم کنارش بنشینم و دست هایش را ببوسم و سرم را روی پایش بگذارم ، تا کمی دست هایش رو لای موهایم بچرخاند .

29/6/91

ساعت دو بامداد


توی راه

بی خواب شده ام . صدای ترق و تروق قطار گوش هایم را کیپ کرده است .تکان تکانم می دهد ، مثل وقتی به خانه مان می آمد و من خواب بودم . می پرید روی سرم و شانه ام را می گرفت و آنقدر تکانم می داد تا بیدار می شدم .
بی خواب شده ام . از توی پنجره ی قطار بیرون را نگاه می کنم . هرچند لحظه یک بار دود غلیظی از جلوی قطار به  سمت عقب می وزد و آسمان را تیره و تار می کند . واگن ما نزدیک لوکوموتیو است. صدای لوکوموتیو قدیمی توی گوشم زنگ می زند . دودش هر چند لحظه یک بار زیر دماغم می خورد . حالم اصلا خوب نیست . روی دستم می خوابم . چشم هایم رامی بندم و دوباره باز می کنم . تخت روبرویم خالی است . یک لحظه دود قطار می ریزد توی کوپه . تمام اتاق را پر می کند . هیچ چیز معلوم نیست . سرفه ام می گیرد . پشت سر هم سرفه می کنم . چشم هایم سوز می زنند . همه خوابند . هیچ کس از صدای سرفه ام بیدار نمی شود . گویی مرده اند . دود همه شان را خفه کرده است . پنجره ی بالای سرم را سریع باز می کنم . کم کم هوای کوپه تمیز می شود . نفس عمیقی می کشم . روی تخت ولو می شوم . دوباره روی دستم می خوابم . چشم هایم که به تخت روبرو می خورد ، مریم را می بینم . زل زده است توی چشم هایم . لامصب پلک هم نمی زند . لبخند ملیحی روی لب هایش می نشیند . صورتش گل می اندازد . دستش را از زیر سرش در می آورد و به طرف پنجره می کشد . آسمان را نشان می دهد . ستاره ها را . من هم می خندم . صورتم را به شیشه می چسبانم . توی شیشه « ها » می کنم . بخار شیشه را کدر می کند . روی آن قلبی می کشم . از تویش ستاره ها را نشانش می دهم . برایم دست می زند . پایین لبم را گاز می گیرم و دستم را روی دماغم می گذارم . و آهسته می گویم : « هیییییس»
بعد می خندم . می خواهد بیاید کنارم روی تخت بنشیند . همیشه این طور است . هر وقت شب پیش هم هستیم ، نمی گذارد بخوابم . می گوید این لحظه ها کم پیش می آید . باید تا خود صبح حرف بزنیم . وقتی هم که حرف هایمان تمام می شود ، شروع می کند به نگاه کردنم . می نشیند زل می زند به چشم هایم . می گوید این یک بازی است . من تو را نگاه می کنم و تو نباید بخندی . آنقدر زل می زند توی چشم هایم که گاهی چشم هایش کدر می شوند و از گوشه ی چشمش آب شور می ریزد بیرون .

ولی من اجازه نمی دهم . آهسته  خودم را به طرفش دراز می کنم و در گوشش می گویم :« الان مامان بابات بیدار می شن . می فهمن . ناراحت می شن .» . ابرو هایش توی هم می رود . وقتی اخم می کند ، لب هایش غنچه می شوند  . این طوری خیلی دوست داشتنی تر است . من عاشق اخم کردنش هستم . و او خوب می داند که بهتر از هر اصراری ، اخمش جواب می دهد . قبول می کنم بلند می شود می خواهد بیاید روی تختم . کنارم بنشیند که دوباره یکهو دودی می ریزد توی کوپه . دود سیاه و بد بویی . حالم می خواهد بهم بخورد . چشم هایم سوز می زنند . با دو  دست چشم هایم را می مالم . وقتی بازشان می کنم . مردی سبیل کلفت ، با مو های فر فری که بوی گندی می دهد روبرویم نشسته است . از نگاهش می ترسم . از بوی بد بدنش . روی تخت دراز می کشم و صورتم را به سمت دیواره ی واگن می چرخانم و روی دستم می خوابم . تا صبح به دیواره ی کوپه خیره می مانم . تا وقتی که نوری می ریزد توی واگن و چشم هایم را می زند ./  

شهریور نود و یک


سونامی

همسایه ها، چاپ قاچاقی اش روی میزم ، زیر انبوهی از نشریه ها و کتاب های تازه خریده شده ، نشسته است . تمام اتاقم بهم ریخته است. غیر قابل تحمل . استاد سالار عقیلی هم دارد گلوی خود را جر می دهد و شعر های م.امید را جیغ می زند . تا شاید کسی بفهمد این شاعر دلسوخته چقدر درد روی دوشش داشته است . مجموعه ای از آلبوم های موسیقی سنتی را که تازه خریده ام روی میز کامپیوترم چیده ام .
کلی دست نوشته ی تصحیح نشده هم دارم توی دفترچه ی شر و ور های شخصی ام. که باید باز نویسی شان کنم  و چند تا فایل صوتی ضبط شده که روبروی حرم امام رضا (ع) گفته ام  و کلی سوژه  ی نانوشته و بسی  فکر و اندیشه و برنامه ی جدید .
در من طوفانی به پا شده است . از جنس واژه . که لای نقطه نقطه ی این واژه ها امید سرک می کشد .

بی اجازه

این علامت ‹ < › همان ویرگول است . به دلیل در دست نبودن سیستم خانگی .


اگر قدم هایم را بلند بردارم<خیلی نمانده است . دلم می خواهد این چند قدم باقی مانده < به درازای یک عمر کش بیاید . آنقدر که حساب زمان از دستم برود . زمان توی این ثانیه ها گیر کند < دست و پا بزند . مثل وقتی که باطری ساعت ته می کشد و عقربه ی ثانیه شمارش در جا می زند .


چنان سایه انداخته ای روی تنم که جلوی پایم را نمی بینم و چنان تابیده ای توی چشم هایم که خورشید را توان چنین تابشی نیست. فقط یک عصای سفید کم دارم . 
اذن دخولِ سردرِ حرمت تمام تنم را می لرزاند . این یکدفعه را نادیده بگیر و بگذار بی اذن ....
سرم را پایین می اندازم . مثل وقتی که به مدرسه دیر می رسیدم و سعی می کردم خیلی عادی جلوه کنم و آهسته داخل می شدم . گاهی معاون حواسش نبود و شانس یارم  و گاهی هم که شش دنگ حواسش به در بود ....
حالا می شود کمی حواستان نباشد ؟

19/6/91

روبروی حرم سلطان ابالحسن علی بن موسی الرضا (ع)

ریش

پدرم می گوید : « هر کس ریش ندارد ، ریشه ندارد . »

و من می خواهم ریش هایم را با تیغ بزنم . شاید از این ریشه ها که به دست و پایم پیچیده اند رها شوم . 

17/3/91

این طور نگاه نکن

جنگلی که تمام درخت هایش را قطع کرده اند . وقیح نیست . ترحم برانگیز است .

10/6/91

گواهی غیبت

درد کرختی تمام تنم را بلعیده است . آنقدر که دستم به قلم می رسد ، سنگینی می کند و درد می گیرد .این روزها قلم برایم سنگین شده است . دستم درد می کند . نای نوشتن ندارم .
کوله ای برداشته ام . می خواهم به سفر بروم . چند روزی می خواهم توی شهر ها بگردم . کمی امید جمع کنم . با احساس بیامیزم و به تنم بمالم . تا شاید این درد های لعنتی رهایم کنند . بعد بروم دست مادرم را ببوسم . به چشم هایم بکشم تا شاید به برکت دست هایش ، سیاهی زیر چشم هایم کمرنگ شود .آن وقت بیایم و برایتان بنویسم . از عشق و امید و زندگی . تا سیاه نوشته های این وبلاگ سفید ، توی ذوق کسی نزند .

 پی نوشت:چند روزی نبوده ام . و چند روزی هم نیستم . میام اگه خدا بخواد . با یه حال بهتر