من و تو سه نقطه

گاهی گرگ می شوم ، برای چشم های میشی تو .

من و تو سه نقطه

گاهی گرگ می شوم ، برای چشم های میشی تو .

سونامی

همسایه ها، چاپ قاچاقی اش روی میزم ، زیر انبوهی از نشریه ها و کتاب های تازه خریده شده ، نشسته است . تمام اتاقم بهم ریخته است. غیر قابل تحمل . استاد سالار عقیلی هم دارد گلوی خود را جر می دهد و شعر های م.امید را جیغ می زند . تا شاید کسی بفهمد این شاعر دلسوخته چقدر درد روی دوشش داشته است . مجموعه ای از آلبوم های موسیقی سنتی را که تازه خریده ام روی میز کامپیوترم چیده ام .
کلی دست نوشته ی تصحیح نشده هم دارم توی دفترچه ی شر و ور های شخصی ام. که باید باز نویسی شان کنم  و چند تا فایل صوتی ضبط شده که روبروی حرم امام رضا (ع) گفته ام  و کلی سوژه  ی نانوشته و بسی  فکر و اندیشه و برنامه ی جدید .
در من طوفانی به پا شده است . از جنس واژه . که لای نقطه نقطه ی این واژه ها امید سرک می کشد .

بی اجازه

این علامت ‹ < › همان ویرگول است . به دلیل در دست نبودن سیستم خانگی .


اگر قدم هایم را بلند بردارم<خیلی نمانده است . دلم می خواهد این چند قدم باقی مانده < به درازای یک عمر کش بیاید . آنقدر که حساب زمان از دستم برود . زمان توی این ثانیه ها گیر کند < دست و پا بزند . مثل وقتی که باطری ساعت ته می کشد و عقربه ی ثانیه شمارش در جا می زند .


چنان سایه انداخته ای روی تنم که جلوی پایم را نمی بینم و چنان تابیده ای توی چشم هایم که خورشید را توان چنین تابشی نیست. فقط یک عصای سفید کم دارم . 
اذن دخولِ سردرِ حرمت تمام تنم را می لرزاند . این یکدفعه را نادیده بگیر و بگذار بی اذن ....
سرم را پایین می اندازم . مثل وقتی که به مدرسه دیر می رسیدم و سعی می کردم خیلی عادی جلوه کنم و آهسته داخل می شدم . گاهی معاون حواسش نبود و شانس یارم  و گاهی هم که شش دنگ حواسش به در بود ....
حالا می شود کمی حواستان نباشد ؟

19/6/91

روبروی حرم سلطان ابالحسن علی بن موسی الرضا (ع)

ریش

پدرم می گوید : « هر کس ریش ندارد ، ریشه ندارد . »

و من می خواهم ریش هایم را با تیغ بزنم . شاید از این ریشه ها که به دست و پایم پیچیده اند رها شوم . 

17/3/91

این طور نگاه نکن

جنگلی که تمام درخت هایش را قطع کرده اند . وقیح نیست . ترحم برانگیز است .

10/6/91

گواهی غیبت

درد کرختی تمام تنم را بلعیده است . آنقدر که دستم به قلم می رسد ، سنگینی می کند و درد می گیرد .این روزها قلم برایم سنگین شده است . دستم درد می کند . نای نوشتن ندارم .
کوله ای برداشته ام . می خواهم به سفر بروم . چند روزی می خواهم توی شهر ها بگردم . کمی امید جمع کنم . با احساس بیامیزم و به تنم بمالم . تا شاید این درد های لعنتی رهایم کنند . بعد بروم دست مادرم را ببوسم . به چشم هایم بکشم تا شاید به برکت دست هایش ، سیاهی زیر چشم هایم کمرنگ شود .آن وقت بیایم و برایتان بنویسم . از عشق و امید و زندگی . تا سیاه نوشته های این وبلاگ سفید ، توی ذوق کسی نزند .

 پی نوشت:چند روزی نبوده ام . و چند روزی هم نیستم . میام اگه خدا بخواد . با یه حال بهتر


هوووووف

اولین ها همیشه طعمشان می ماند لای دندان . مثل همان سیگاری که لای دست های لرزانم می رقصید . استرس داشتم . اما آنقدر پریشان بودم که به هیچ چیز فکر نکنم و دودش را تا ته بکشم داخل . آنقدر که چشم هایم سرخ شود از تلخی دود و سرفه ام بگیرد برای تجربه ی این تلخی . 
روی پشت بام ، پایم را تکیه کرده ام به دیواره ی پشت سرم و سیگاری لای دست هایم دور می دهم . آن را کنج لبم می گذارم و به آسمان خیره می شوم . به ماه . مثل گرگی که رو به ماه زوزه می کشد ، درد هایم را « ها » می کنم .
دلم می خواهد یکی بپرسد « خودت چطوری؟» و چنان « هووووفی » سر بدهم که کلماتش لای آن گم بشوند .


پی نوشت: خطر فرو ریختن . مراقب باشید بازدید کننده های گرامی  . ( پ.ن مخاطب خاص داره )

مرغابی ها و چشم هایی سرخ

پنج سالم بود . آن تلویزیون کوچک 21 اینچ هیچ وقت یادم نمی رود . دایی آمده بود . داشت چایی می خورد . نشسته بود جلوی آن . لب هایش را دوخته بود به نعلبکی و چشم هایش را به تلویزیون . مادرم میوه آورد و نشست کنار پدر . تازه دوچرخه خریده بودم . دوچرخه ی پسر خاله را که رفته بود خدمت سربازی ، توی زیر زمینشان پیدا کردم . بهانه کردم که دوچرخه را باید برایم بخرید .
پنچر بود . و زنجیرش مدام می افتاد . دایی قول داده بود که آن شب بیاید و برایم درستش کند . از وقتی که آمده بود نشست روبروی تلویزیون و تکان نخورد . می گفت اول باید فیلم امام علی را ببیند . قسمت آخرش است . من اصلا از فیلم امام علی خوشم نمی آمد. اصلا نمی فهمیدم که جریانش چیست . امام علی  را هم که اصلا نشان نمی داد . هر کس را که می دیدم از مادرم می پرسیدم این امام علی هست؟ ولی مثل همیشه فقط سر تکان می داد .
گاهی آنقدر سوال می کردم که حوصله شان سر می رفت و پدرم غیض می کرد . آخر هیچ نمی فهمیدم که چه می گویند . یک جوری حرف می زدند . فقط موقع جنگ که می شد می نشستم و فیلم را تا ته می دیدم . از دیدن صحنه های  جنگی و بزن بزن کیف می کردم . اما آن شب نه جنگ بود و نه من طاقت داشتم . می خواستم هر چه زودتر دوچرخه ام را درست کنم و با آن توی کوچه بازی کنم . اما دایی تکان نمی خورد از سر جایش . هر چه قدر هم که اصرار کردم بی فایده بود . فیلم شروع  شد و پنج دقیقه که از آن گذشت بلند شدم و توی حیاط به طرف دوچرخه رفتم  و با کهنه ای  تمیزش کردم . دم کوچه ، سرکی توی خیابان کشیدم . هیچ کس توی خیابان نبود . فیلم که شروع می شد همه توی خانه هاشان می چپیدند و فیلم را می دیدند . چند باری داخل رفتم و دوباره بیرون آمدم . هنوز فیلم تمام نشده بود . حوصله ام حسابی سر  رفته بود .  داخل نشستم کنار دایی و مشغول دیدن فیلم شدم . مرغابی ها لای پای مردی که عبای سفیدی تنش بود ، وول می خورند .صورت مرد را نشان نمی داد .  دستم را به طرف تلویزیون کشیدم ودر حالی که گویی کشف بزرگی کرده ام ، بلند گفتم این امام علیه؟؟ یکدفعه هر سه تاشان گفتند هیییییس.
چشم های سرخ مردی که داد می زد و با شمشیرش به طرف همان مرد سفید پوش هجوم می برد توی ذهنم حک شده است . به خیالم یکی از آن صحنه های مبارزه و جنگی را خواهم دید . ولی بر خلاف انتظارم شمشیر بر سر مردی که توی سجده داشت نماز می خواند فرود آمد و ... .
یک هو صدای گریه ی بلند دایی پیچد توی گوشم . جا خورم. به طرفش چرخیدم .  سرش را میان دست هایش گرفته و هق هق می کرد . ترس برم داشت . از کنارش بلند شدم و رفتم به طرف مادرم . مادرم هم چشم هایش غرق اشک بودند . رفتم کنار مادرم نشستم . مرا در آغوش کشید . بغض کردم وگریه سر دادم . برای چیزی که نمی دانستم چیست . ترسیده بودم. آنقدر که دوچرخه اصلا یادم رفت.  فیلم تمام شد و من جرات نکردم که به طرف دایی بروم و  دستش را بگیرم و به طرف حیاط بکشمش . کز کردم توی بغل مادرم و با او اشک ریختم .
پی نوشت : امشب اسمت را روی کاغذ نوشته ام و لای کتاب دعایم پنهان کرده ام . که آخر شب . نزدیک سحر که خدا خیره می شود به بنده هایش .اسمت را سایه کنم بالای سرم . تا خدا نگاهش به قرآنش بیافتد و دلش برای آن کودکی برحم آید  که یک روز برای تو گریست . حتی بی اراده .

شب نوزدهم رمضان سال 1433

پی نوشت 2: نظرتون راجع به اسم جدید وبلاگم و توضیحش چیه ؟


لعنت به هنر

من دارم اثر ادبی ، هنری خلق می کنم . مزاحم نشو
این را با تیتر بزرگ بالای آی دیم نوشته ام . ولی چشم ندارند با همه ی ادعایشان . باز پی ام می دهند . نمی فهمند .
جمعه است و دل من مثل همه ی خلق الله هوایی شده است . از همه بدتر غروب جمعه است و می خواهم بنویسم برایش تا کمی سبک شوم . نمی دانند وقتی یک هنرمند مشغول آفرینش است نباید با او سخن گفت . مثل چوب می شود لای چرخ های دوچرخه سواری که دارد رکورد المپیک را می شکند .
نوشته است سلام . خب نمی شود جواب نداد . می گویم و علیک .  هیچ کس نمی داند ، این آی دی برای هیچ کس آنلاین نیست . تا بیاید و عرض ادب بکند . اینجا را زنده نگه داشته ام تا وقتی که دوباره چراغش روشن شود ، شعر بالای آی دیم را که برایش نوشته ام ،  بخواند . هرچند الان تغییرش داده ام . تا کسی مزاحم نشود .
می نویسد خوب سرت شلوغ شده است ، هنرمند . این را با چنان لحنی می گوید که من از پشت کامپیوتر هم متوجه استهزاء سخیفی می شوم که توی لحنش نهان است . می خواهم آی دیم را خاموش کنم ولی می ترسم . از این که او بیاید و من را نبیند و بگوید روی حرفت نیاستادی . آن وقت نمی داند بعد از همان روزی که من قول دادم تا وقتی که زنده ام این چراغ آی دی را به عشقش روشن بگذارم ، رنگ خاموشی ندیده است . حالا کجایی تا ببینی نمی گذارند این غروب جمعه ای چند خطی برایت بنویسم . تا کمی سبک شوم . نمی گذارند این سفله های دون .
گویی دست برداشته است . جوابش را که ندادم . شاید به تریج قبایش برخورده است و لطف کرده خفه شده است . مشغول نوشتن می شوم که تنم می لرزد . نگاهی به چراغ خاموشش می اندازم . همان که پی ام داده بود . آهی می کشم و تف می کنم . شاید به این بی خیالی ،یا به این نوشته که چشم هایم را بست و ندیدم اسمش را . همان که همیشه هنرمند صدایم می کرد . آنقدر گفته بود هنرمند که من باورم شد . هرچند خیلی وقت است که هنرمند صدایم نکرده . یعنی نبود . حالا هم که آمد من نبودم . شعرم هم بالای آی دیم نبود تا بخواندش . لعنت به هنر. لعنت .لعنت 

فالگیر

وقتی با پوست لب هایم بازی می کنم ، یا با دستم پوست لب هایم  را که پارسیده شده اند ، می کنم، حسی از درد و لذت  وجودم را فرا می گیرد .
خیلی وقت است مادرم به دست ها و لب هایم کرم نزده است . پدرم هم دیگر مسخره ام نمی کند ، دیگر نمی گوید ، « خدا شما رو فقط خلق کرده  واسه خوردن و خوابیدن و ....».  وقتی شب ساعت یک از سر کار به منزل بر می گردم . اگر چه خودش را به خواب می زند . ولی مطمئنم دراد نفس های خسته ام را می شمارد .
دوستانم ، مرا از اد لیست تفریحشان پاک کرده اند . از بس که تماس هایشان را بی جواب گذاشته ام و دست تفریحشان را پس زده ام .
عمویم دیگر مرا دختر صدا نمی زند برای پوست سفیدم . چون خیلی وقت است رنگ باخته است و دایی ام دیگر جرات نمی کند من را بزند. چون روزگار با بازوهایم ساخته است .
سیگاری می گیرانم و گوشه ی لبم دود می کنم . نمی دانم چرا حوصله ی پک زدن هم ندارم . فالگیری دست هایم را می گیرد و التماس می کند که بگذارم تا آینده ام را ، خط های کف دستم را بخواند . ولی من دوست دارم چروک های پیشانی ام را  ببیند و راهش را بکشد و برود و از آینده ام دم نزند . فالگیر التماس می کند و من دلم ریش می شود و مثل وقتی که آفتاب گرم ، پوستم را می چلاند . فالم را می گیرد و از عشق می گوید ، همان آرزو های کودکی من و هر کودک دیگری را برایم زنده می کند و من پکی عمیق به سیگارم می زنم و چشم هایم را می بندم و چند لحظه ای زندگی می کنم .

دست هایش

مثل شب های گذشته ، چراغ اتاقم بی خوابی می کشید . از خانه بیرون رفتم و روی جدول های گوشه ی پارک چمبره زدم . جیر جیرک ها هم به احترام افکارم سکوت کرده بودند . شاید هم داشتند به احساسم می خندیدند و من بی خبر .
یک شبِ پر از ستاره بود . هوا صاف بود و مهتابی نبود . من بودم و دفترم و یک احساس سرشار از غرور . یک دوست داشتن خاص مغرورانه .خمیازه می کشیدم . اما نه از بی حوصلگی . چشم هایم کمی تار شده بودند ولی قلمم هنوز برایش می چکید . پسری گذشت و انگشت کشید سمت من و دوستانش همگی خندیدند . نیمه شبی نشسته است و موزیک لایت گوش می دهد و لابد دارد شعر می نویسد . هههه .
به او اشاره کردم . که بیاید . با دوست هایش لشکر کشید . شانه سپر کرد . فکر کرد سر جنگ دارم . که داشتم . اما نه با آنها . که با غروم . باید می شکستمش . زمینش می زدم و خوردش می کردم .
از آنها خواستم بنشینند . برایشان شعر هایم را خواندم . با چاشنی اشک و کلی احساس . یکی شان خندید و بلند شد و رفت . اما دو نفرشان کنارم نشستند و گوش دادند . هق هق می کردم . دیگر نمی توانستم بخوانم . سرم را روی برگه هایم گذاشتم .
دست های یکی شان  روی شانه ام نشست . اگرچه سنگینی می کرد . ولی گویی من به آن آویخته بودم . مثل کسی که از کوه پرت شده است و آخرین امیدش همین شاخه است .
بدون هیچ حرفی بلند شدم و از بینشان رفتم . ولی آن دو هنوز نشسته بودند . به احترام نوشته هایم . یابرای احساسم . یا به حرمت اشک هایم . وشاید برای برداشتن تکه های غرورم.
28/4/91
2:15 نیمه شب