غفلت
نفسم بالا نمی آید . گویی سنگی روی سینه ام گذاشته اند و با پا روی آن فشار می دهند . چشم هایم سوز می زنند . تمام تنم عرق کرده است .حالت تهوع پیدا کرده ام . زبانم به سقف دهنم چسبیده و تشنگی امانم را بریده است . گوشه ی خیابان می ایستم و از ماشین پیاده می شوم . ماسک سفید و درشتی که تا زیر چشم هایم را پوشانده است بر می دارم . تا نفسم کمی باز شود . سرفه ام می گیرد و حلق و دهانم از خشکی و تشنگی جر می خورند و لب های خشکیده ام خونی وزخم می شوند .
عرق پیشانیم را با پشت دستم پاک می کنم و لنگی رنگ و رو رفته و پلاسیده را که چهار گوشه اش وا رفته است، از گوشه ی صندلی وانت بیرون می آورم . از زیر صندلی بشکه ی آبی بیرون می کشم و روی لنگ خالی اش می کنم . چند بار آن را می تکانم و روی صورتم می اندازمش . کمی بوی بنزین می دهد . ولی باد خنکی که به صورتم می خورد کمی آرامم می کند .با آن عرقم را پاک می کنم و می اندازمش دور گردنم . دوباره ماسکم را به صورت می زنم و نگاهی به ساعت می اندازم و نگاهی به فاکنتور هایی که باید تحویل بدهم . حدود ده فاکتور هنوز مانده است و یک ساعتی تا وقت افطار فاصله است . اگر شانس بیاورم و چند تایی از مغازه ها به خاطر شدت خاک تعطیل باشند ، می توانم به موقع برای افطار بروم .
سوار وانت می شوم که گوشی موبایلم زنگ می خورد .
- سلام حاج آقا .
- مخلصیم در بست .
- - چی بگم والله کم سعادتیه به خدا .
- نه به جان خودم . اصلا فرصت نمی کنم .
- از صبح تا ساعت یک، دو سر کارم. عصر هم از پنج تا نه ، ده شب گرفتارم .
- انشالله اگه توفیق پیدا کردم چشم .هم واسه جلسه میام هم واسه نماز جماعت .
- امشب که نه . آخه ممکنه تا یه ساعت بعد از اذان هم گرفتار باشم .
- مراحمید .
- عزت زیاد .
روشن می کنم و راه می افتم . پسرک ویلچری گوشه ی خیابان کز کرده است . تخته ای روی دو دسته ی ویلچرش گذاشته و چند تایی آدامس و لواشک روی آن چیده است . مرا که می بیند برایم دست تکان می دهد . هر بار که از اینجا می گذرم ، برایش بوق می زنم . اما این بار او پیشی می گیرد و دست تکان می دهد . می ایستم و به طرفش می روم . با او دست می دهم . دست بی جان و سردش را در دستم می فشارم . لبخندی می زند . من هم لبخند می زنم . ولی ماسک روی صورتم لبخندم را می پوشاند و فقط چشم ها و ابرو هایم هستند که تغییر می کنند . ماسک را از صورتم بر می دارم و روی صورتش می گذارم . دوباره برایش لبخند می زنم. با دست های لرزان و نحیفش ماسک را ازروی دهانش پایین می کشد و لبخند می زند . به طرف ماشین می روم . برایش دست تکان می دهم و بوقی می زنم و حرکت می کنم که صدای گوشی بلند می شود . پیامی رسیده است . همان طور که رانندگی می کنم ، گوشی را از جیبم در می آورم و پیام را می خوانم . حاج آقا فرستاده است .
- بعضی ها می گویند چون گرفتارند از خدا غافل اند . اما نمی دانند چون از خدا غافل اند ، گرفتارند .
نگاهی به آینه ماشین می اندازم و پوزخندی می زنم . نیشم را می بینم که تا بناگوش باز شده است .
پی نوشت : دقیق یادم نیس کی . ولی می دونم قبل از شکوفه نوشتمش .
از فکر اینکه ماه رمضون امسال هم چنین شرایطی باید تکرار شه تنم میلرزه اما دوباره با خودم میگم همونطور که
پارسال گذشت امسال هم خواهد گذشت.مثل یک چشم بهم زدن...
و اما آخر ماجرا: "بعضی ها می گویند چون گرفتارند از خدا غافل اند . اما نمی دانند چون از خدا غافل اند ، گرفتارند "
یاد خدا گرفتارو غیر گرفتار نمیشناسه.خیلیا تو گرفتاری هم به یاد اوس کریم هستن.باد خدا فقط تو صف اول مسجد نیست...
خداییش تن منم می لرزه .
حق مطلبو گفتی . ممنون از حضورت
عالی بود.عالی.
این پست رو یه بار ظهر هم خوندم ولی هیچ چیز دیگه ای غیر از عالی نمیتونم بگم.
ممنون .