من و تو سه نقطه

گاهی گرگ می شوم ، برای چشم های میشی تو .

من و تو سه نقطه

گاهی گرگ می شوم ، برای چشم های میشی تو .

غفلت

غفلت
نفسم بالا نمی آید . گویی سنگی روی سینه ام گذاشته اند و با پا روی آن فشار می دهند . چشم هایم سوز می زنند . تمام تنم عرق کرده است .حالت تهوع پیدا کرده ام . زبانم به سقف دهنم چسبیده و تشنگی امانم را بریده است . گوشه ی خیابان می ایستم و از ماشین پیاده می شوم . ماسک سفید و درشتی که تا زیر چشم هایم را پوشانده است بر می دارم . تا نفسم کمی باز شود . سرفه ام می گیرد و حلق و دهانم از خشکی و تشنگی جر می خورند و لب های  خشکیده ام خونی وزخم  می شوند . 
عرق پیشانیم را  با پشت دستم  پاک می کنم  و لنگی رنگ و رو رفته و پلاسیده را که چهار گوشه اش وا رفته است، از گوشه ی صندلی وانت بیرون می آورم . از زیر صندلی بشکه ی آبی بیرون می کشم و روی لنگ خالی اش می کنم . چند بار آن را می تکانم و روی صورتم می اندازمش . کمی بوی بنزین می دهد . ولی باد خنکی که به صورتم می خورد کمی آرامم می کند .با آن عرقم را پاک می کنم و می اندازمش دور گردنم . دوباره ماسکم را به صورت می زنم و  نگاهی به ساعت می اندازم و نگاهی به فاکنتور هایی که باید تحویل بدهم . حدود ده فاکتور هنوز مانده است و یک ساعتی تا وقت افطار فاصله است . اگر شانس بیاورم و چند تایی از مغازه ها به خاطر شدت خاک تعطیل باشند ، می توانم به موقع  برای افطار بروم .
سوار وانت می شوم که گوشی موبایلم زنگ می خورد .
-    سلام حاج آقا .
-    مخلصیم در بست .
-    - چی بگم والله کم سعادتیه به خدا .
-    نه به جان خودم . اصلا فرصت نمی کنم .
-    از صبح تا ساعت یک، دو سر کارم. عصر هم از پنج تا نه ، ده شب گرفتارم .
-    انشالله اگه توفیق پیدا کردم چشم .هم واسه جلسه میام هم واسه نماز جماعت .
-    امشب که نه . آخه ممکنه تا یه ساعت بعد از اذان هم گرفتار باشم .
-    مراحمید .
-    عزت زیاد .
روشن می کنم و راه می افتم . پسرک ویلچری گوشه ی خیابان کز کرده است . تخته ای روی دو دسته ی ویلچرش گذاشته و چند تایی آدامس و لواشک روی آن چیده است . مرا که می بیند برایم دست تکان می  دهد . هر بار که از اینجا می گذرم ، برایش بوق می زنم . اما این بار او پیشی می گیرد و دست تکان می دهد . می ایستم و به طرفش می روم . با او دست می دهم . دست بی جان و سردش را در دستم می فشارم . لبخندی می زند . من هم لبخند می زنم . ولی ماسک روی صورتم لبخندم را می پوشاند و فقط چشم ها و ابرو هایم هستند که تغییر می کنند . ماسک را از صورتم بر می دارم و روی صورتش می گذارم . دوباره برایش لبخند می زنم.  با دست های لرزان و نحیفش  ماسک را ازروی دهانش پایین می کشد و لبخند می زند . به طرف ماشین می روم . برایش دست تکان می دهم و بوقی می زنم و حرکت می کنم که صدای گوشی بلند می شود . پیامی رسیده است . همان طور که رانندگی می کنم ، گوشی را از جیبم در می آورم و پیام را می خوانم . حاج آقا فرستاده است .
-    بعضی ها می گویند چون گرفتارند از خدا غافل اند . اما نمی دانند چون از خدا غافل اند ، گرفتارند .

 نگاهی به آینه ماشین می اندازم و پوزخندی می زنم . نیشم را می بینم که تا بناگوش باز شده است .


پی نوشت : دقیق یادم نیس کی . ولی می دونم قبل از شکوفه نوشتمش .


نظرات 2 + ارسال نظر
بانو یکشنبه 11 تیر 1391 ساعت 19:23 http://http:/

از فکر اینکه ماه رمضون امسال هم چنین شرایطی باید تکرار شه تنم میلرزه اما دوباره با خودم میگم همونطور که
پارسال گذشت امسال هم خواهد گذشت.مثل یک چشم بهم زدن...
و اما آخر ماجرا: "بعضی ها می گویند چون گرفتارند از خدا غافل اند . اما نمی دانند چون از خدا غافل اند ، گرفتارند "
یاد خدا گرفتارو غیر گرفتار نمیشناسه.خیلیا تو گرفتاری هم به یاد اوس کریم هستن.باد خدا فقط تو صف اول مسجد نیست...

خداییش تن منم می لرزه .
حق مطلبو گفتی . ممنون از حضورت

طـ ـودی دوشنبه 12 تیر 1391 ساعت 02:12

عالی بود.عالی.
این پست رو یه بار ظهر هم خوندم ولی هیچ چیز دیگه ای غیر از عالی نمیتونم بگم.

ممنون .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد