کاش لبخند می زدی ، وقتی حرف هایم را مزه مزه می کردی .
وقتی سرتا پای جمله هایم را با ریسه آزین بسته ام .
ترش روییت را به حساب کدامین واژه بگذارم؟
وقتی که لب هایش را به لبهایم چسباند ، با آن ریش پر پشتش راهی برای نفس کشیدنم نگذاشت .از بوی زهم دهانش عق زدم . کمرم را تکیه داد به دیوارِگوشه ی پارک و دست هایش را دور کمرم حلقه کرد و سفت مرا چسبید . هیچ روزنه ای نبود . که بتوان از لای آن نفسی تازه کرد . از ترس، چشم هایم را چرخاندم . نکند کسی گوشه ای ایستاده است ، پشت درختی ، بوته ای و یا دیواری کز کرده و دارد آبرویم را بلوتوث می کند .
چشمم افتاد به یک جفت چشم که خیره مانده بود . برق چشم هایش چنان داغم کرد که لب هایش سوخت و آهی از نهادش برخواست . گربه ای سیاه که چمباتمه روبروی ما ایستاده نشسته بود . با چشم های وغ زده اش ما را می پایید .
دستش را به زور از کمربند شلوارم باز کردم و پس زدمش . به چشم هایش خیره شدم . جای رژم به صورتش مانده بود . کیفم را از روی زمین برداشتم .خواستم فرار کنم . تمام تنم مثل رعشه ی دست یک پیرمرد می لرزید . به طرف گربه دویدم . اما آن گربه ی سیاه و زشت تکان نمی خورد .خواستم از کنارش عبور کنم که یک چیزی سفت مرا از پشت چسبید . گرمیش پشتم را سوزاند و یکهو عرقی روی پیشانی ام نشست . دستی که به پیشانیم رسید و آن را پاک کرد . دست سرد مادرم بود که چشم هایم را بست .
پی نوشت : چند ماهی نیستم . پیشکش تمام دوستانی که به بنده لطف دارند و خزعبلاتم را می خوانند . امیدوارم با دست پر برگردم . ایام به کامتان .
قبل تر ها چقدر حرف می زدم . میکروفن که می دیدم شعار می دادم و کاغذ که دستم می رسید ، بیانیه و اعلامیه . ولی حالا دوست دارم که موزیک از کامپیوترم پخش شود و با ریتمش با واژه ها برقصم . خب محرم است که باشد . می خواهم برقصم . مگر این بوشهری ها نمی رقصند وقتی طبل می زنند . تازه چه کسی گفته است رقص برای شادی است ؟ دیوانه که قاعده و قانون نمی شناسد . من می خواهم با غم هایم ، دست در دست هم دنس برقصیم . اصلا به کسی چه . بر دیوانه که حرجی نیست . حتی اگر محرم دنس برقصد .
ببین دوست من . عزیز من . من نه کافرم نه ملحد و نه مرتد . حالا اگر بگویی چِل، زیاد بهت ایراد نمی گیرم . چون خودم هم کمی قبول دارم . البته نه زیاد . ببین من مثل اکبر گنجی نیستم دور و برم را شلوغ ببینم منکر همه چیز شوم . یا مثل فریبا داوودی نژاد که بزنم زیر روسری ام و همه چیز را یکهو فاش کنم . ولی حرف من این است . که من به تناقض رسیده ام . از این ساندویچ هایی هم که هی سرخ نکرده توی حلقم چپانده اند ، نمی خواهم . من نه روشنفکرم ونه فیلسوف ونه ... . من یک دیوانه ی چِل هستم به قول پدرم ، که منحرف شده است . نمی خواهم شما هم راه مستقیم را نشانم بدهید . که عمری است دارید وسط این راه مستقیم که خط کشی اش هم کرده اید ، به مشتری هایتان سرویس می دهید و نانش را می خورید . بگذارید من کمی لای پتویم دست و پا بزنم و کتاب هایم را بخوانم . چوب کبریت گذاشته ام لای پلک هایم که خوابم نگیرد و می خواهم تا بوق سگ کتاب بخوانم . بعد اگر دیدم اوضاع مساعد است ، نماز های قضایم را هم ادا می کنم . کفاره اش را هم می دهم .
سری که درد می کند را دست مال نمی بندند . الکی شلوغش نکن لطفا . پدرم هر روز که از سر کار می آید ، وقتی می خواهم با او حرف بزنم ، رو ترش می کند و می گوید سرم درد می کند . بعدا . مادرم که تمام روز سرش درد می کند . از دست کارهای من . این طور می گوید . مش ابراهیم هم که وقتی سر پول خیار و گوجه باهاش چانه می زنم می گوید برو بچه سر ما را درد نیار . ولی هیچ کدامشان دست مال نمی بندند . نه پدرم نه مادرم و نه مش ابراهیم . پس لطفا الکی شلوغش نکن .
نمی گویم نبار . ولی چشم هایت را نبند و نگاه کن به دست کودکانی که فالهایشان را زیر پیراهنشان قایم کرده اند و به دنبال سرپناهی زیر غرش و ریزشت می دوند .
یک کلت برداشته ام و روی شقیقه هایش گذاشته ام . نبضش می پرد و کلت را که به شقیقه اش چسبیده تکان تکان می دهد .چشم هایش سرخ می شوند . یک چیزی توی چشمهایش می لرزد .
چشم هایش را می بندد و عرق از روی پیشانی اش می ریزد . سینه اش مدام بالا و پایین می رود . شروع می کند به لرزیدن .
می ترسم . تفنگم را پایین می آورم و شانه هاش را می گیرم و تکانش می دهم .
- داداشی؟ خوبی؟داداشی
داد می زنم :
- مامان . داداشی حالش خوب نیست . داره می لرزه .
صدای شکستن چیزی می آید و مادرم را می بینم که دارد می دود و مرا با دستش پرت می کند و قرصِ در دستش را توی گلوی داداشم می چپاند .حالش که بهتر می شود ، با قدم های کوتاهش ، تند قدم بر می دارد و به طرفم می آید. حس خطر می کنم . می خواهم فرار کنم که دستم را می گیرد و یک سیلی توی صورتم می زند و تفنگم را از دستم بیرون می کشد و پرت می کند . تفنگم می خورد به دیوار و صدای شکستنش توی گوشم می ماند . شروع می کنم به گریه کردن .چشم هایم را می بندم و جیغ می زنم . مادرم با عصبانیت داد می زند :
- چند بار بهت گفتم با داداشت از این بازی ها نکن؟ نگفتم ؟ نگفتم داداشی به تفنگ حساسه ؟ هان؟
می دوم و به اتاقم می روم . روی تختم دراز می کشم و به عکسم نگاه می کنم که مال خیلی وقت پیش است . داداشی می گفت تازه راه رفتن را یاد گرفته بودم . مرا بغل کرده است و با آن کلاه و تفنگی که از دوشش آویزان است با هم عکس گرفته ایم .
دستی به ریش هایم می کشم . کمدم را باز می کنم و به اسلحه ی شکسته ام که گوشه ی کمد خاک می خورد نگاه می کنم . قاپ عکس داداشی را از روی دیوار در می آورم و توی کمد می گذارم .