پاییز که می شود ، آمار عاشق شدن ها بالا می رود . خب عجیب هم نیست . پتانسیلش را دارد . برگ های زرد و درخت های در حال خشک شدن ، باران پاییزی و بوی خاک . قدم زدن زیر باران و پا گذاشتن روی برگ های خشک.
کلاس سوم بودیم و می خواستیم انشا بنویسیم . معلم کج سلیقه ، مثل همیشه بدون هیچ ایده ای رفت پای تخته با گچ سفید نوشت پاییز را توصیف کنید . با یک هیجانی که تمام تنم را مور مور می کرد و قلبم را به تند تپیدن وا داشته بود ، دفترم را روی میزم گذاشتم و شروع کردم به نوشتن .
با توضیحاتی که معلم داده بود ، باید بالای برگه ام می نوشتم به نام خدا . یا یک چیزی که اسم خدا تویش باشد . من هم نوشتم به نام خدای برگ های زرد . بعد معلم گفته بود بنویسیم که پاییز چند ماه دارد و اسم ماه هایش را ، میوه ها و چه چیز هایی و از این حرف ها . ولی آن روز ها مثل الان که ماه ها را بلدنیستم، بلد نبودم . فصل ها را هم نمی دانستم که کدامشان چندمین فصل سال است . به همین خاطر بی خیال حرف های معلم شدم و شروع کردم به نوشتن . من ساز خودم را می زدم و بچه ها هم ساز خودشان را :
«... وقتی در پاییز روی برگه های زرد راه می روم به پدرم می گویم مگر این برگه ها چه گناهی کرده ان که باید زیر پای ما له شوند ؟ .... »1
نوشتم ، از برگ های زرد پاییزی که زیر پاها باید له شوند . من آن زمان و این زمان هنوز آن پاییزی را که توی عکس ها و توی فیلم ها دیده ام ندیده ام . اینجا تو شهر ما از این خبر ها نیست . ولی معلم به من داد هژده . گفت آن چیزی را که من گفته بودم باید می نوشتی . این شر و ور ها چی هستند؟ بچه ها همه پکی زدن زیر خنده . عادل بغل دستیم زد به پشتم و گفت دیدی گفتم این طوری نباید بنویسی ؟ من هم الان توی دلم به معلمم می گویم تو که گفتی ، خودت هم می نوشتی دیگر . چه نیازی بود ما بنویسیم ؟
1- قسمتی از اولین انشایی که نوشتم . سال سوم ابتدایی
12/7/91
باید از توی زندگی ها قصه بیرون کشید. بعد آن ها را کمی دستکاری کرد . پرداخت و نمایش داد . حرف توی دهانش نباید چپاند . آن هم حرف های قلمبه سلمبه ای که توی گلویش گیر کنند . بگذاریم حرف خودش را بزند . همان لباسی را بپوشد که همیشه پوشیده است . آن وقت کمی توی رفتارش خیره شویم با احتیاط جلویش ببریم . آهسته طناب های نامرئی را که از آن بالا تکان تکان می دهیم ، بچرخانیم و برقصانیمش . تاهمه باور کنند که این عروسک جان دارد.
9/7/91
سیگار را با سیگار روشن می کنم .
دستم را به گوشه ی کلاهی که تا روی چشم هایم پایین کشیده ام ، گرفته ام . منتظرم تا این گوشی لعنتی زنگ بخورد . شاید به هوا پرتش کردم .
یک مهر نود و یک
دوستی مثه الاکلنگ می مونه . اگه خودت رو بندازی سر رفیقت ، بازی رو بهم می زنی . تموم مزش اینه که هردوتاتون رو هوا معلق بمونید . کل کیفش به اینه .
26/6/9
پی نوشت : امشب دلم هولون* کرده بود . واس همین کلی چیز نوشتم . یکهو شد دیگه .تازه یکی اومده خونمون که تعادل دلم رو بهم زده . تو رفاقتش مثل اونی شد که تموم وزنش رو انداخت رو من . تعادل بازیمون رو بهم زد . حالا اون بالا نشسته داره چایی می خوره . هرچند من خیلی دلم براش تنگ شده . خیلی دوست دارم دوباره با هم بازی کنیم . ولی الان اینجا نشستم و پای پی سی چای می خورم . دلم هولون کرده دوستان /
*هولون : واژه ای است به زبان محلی . وقتی که آدم دلش سنگینی می کند و گویی سنگی روی سینه اش گذاشته اند و سنگین نفس می کشد از این واژه استفاده می شود و گفته می شود که دلم هولون کرده است ./
امیدوارم که هیچ وقت دلتان هولون نکند.
شما همتان به من بدهکارید . تمام افرادی که مدرسه ام را خراب کردید . می دانم که می خواهید یک مدرسه ی جدید و نو بسازید. ولی این اصلا دلیل قابل قبولی نیست . تو می دانی چه جرمی مرتکب شده ای؟
من بعد از چند سال یکهو دلم هوای مدرسه ام را کرده است . هیچ چیز هم قانعم نمی کند . نه عکس ها و نه فیلم هایی که از مدرسه ام دارم . من دلم آن پارک کوچکی را می خواهد که گوشه ی مدرسه ام ، زنگ های تفریح بهم چشمک می زد . من می خواهم توی حیاط بزرگ مدرسه ام بدوم . بیوفتم . دست ها و سر زانو هایم زخمی شود .
می خواهم روی سکوی صف صبحگاهی بروم . کمی قرآن بخوانم . مثل آن روز ها . تونمی دانی وقتی من بعد از سال ها دلم مدرسه ام را خواست و بلند شدم تا بیایم و توی مدرسه ام کمی نفس بکشم .چه حسی داشتم وقتی با تلی از خاک روبرو شدم . درست همان جایی . که یک روز تویش بزرگ شده ام .
تنها چیزی که سالم مانده بود . درخت کُنار وسط حیاط مدرسه بود . همان که برای خوردن کُنار هایش همیشه دعوایمان می شد . انگار ترسیده اند آن را قطع کنند . مادر بزرگم می گوید که درخت های کُنار سید اند . ملائکه ها روی شاخه هایش می نشینند .
امشب وقتی رفتم کنار آب . یکهو دلم لرزید . مثل همان روز که مدرسه ام را خراب شده دیدم . آب چند متری پایین رفته بود . مثل ملحفه ای شده بود که از دو طرف گوشه هایش را گرفته اند و بلندش کرده اند . پیرمردی که روی صخره ای نشسته بود و سیگار می کشید . حال و روزم را که دید شصتش خبر دار شد انگار . رو کرد به من و گفت :«دزدی که شاخ و دم نداره . چند کیلومتری اینجا، آب ندارن بخورن . آب این رود رو صدها کیلومتر می دزدن ، واسه بعضی ها » بنده خدا می ترسید رک و راست حرف بزند . همش با ایما و اشاره می گفت . ابروها و دست هایش بیشتر فعال بودند تا زبانش .
وقتی می گویم شما همتان به من بدهکارید باورتان نمی شود . شما دارید تمام نوستالژی های من را می دزدید . من از تمامتان شکایت خواهم کرد . مطمئن باشید .
لبه ی کلاهم را تا روی چشم هایم پایین کشیده ام . طوری که فقط نیم تنه ی پایین افراد را می بینم . بهتر است . کمتر قضاوت می کنم .
21/6/91
دلم یکهو هوای مادربزرگم را می کند . دوست دارم بروم کنارش بنشینم و دست هایش را ببوسم و سرم را روی پایش بگذارم ، تا کمی دست هایش رو لای موهایم بچرخاند .
29/6/91
ساعت دو بامداد
ولی من اجازه نمی دهم . آهسته خودم را به طرفش دراز می کنم و در گوشش می گویم :« الان مامان بابات بیدار می شن . می فهمن . ناراحت می شن .» . ابرو هایش توی هم می رود . وقتی اخم می کند ، لب هایش غنچه می شوند . این طوری خیلی دوست داشتنی تر است . من عاشق اخم کردنش هستم . و او خوب می داند که بهتر از هر اصراری ، اخمش جواب می دهد . قبول می کنم بلند می شود می خواهد بیاید روی تختم . کنارم بنشیند که دوباره یکهو دودی می ریزد توی کوپه . دود سیاه و بد بویی . حالم می خواهد بهم بخورد . چشم هایم سوز می زنند . با دو دست چشم هایم را می مالم . وقتی بازشان می کنم . مردی سبیل کلفت ، با مو های فر فری که بوی گندی می دهد روبرویم نشسته است . از نگاهش می ترسم . از بوی بد بدنش . روی تخت دراز می کشم و صورتم را به سمت دیواره ی واگن می چرخانم و روی دستم می خوابم . تا صبح به دیواره ی کوپه خیره می مانم . تا وقتی که نوری می ریزد توی واگن و چشم هایم را می زند ./
شهریور نود و یک