-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 بهمن 1391 02:41
کاش لبخند می زدی ، وقتی حرف هایم را مزه مزه می کردی . وقتی سرتا پای جمله هایم را با ریسه آزین بسته ام . ترش روییت را به حساب کدامین واژه بگذارم؟
-
خرِ خاکستریِ کروماتیک
سهشنبه 26 دی 1391 20:13
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 دی 1391 23:43
خیابان پر از قاپ عکس هایی است که ژست برداشته اند .
-
گربه ی سیاه و زشت
شنبه 16 دی 1391 15:20
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA وقتی که لب هایش را به لبهایم چسباند ، با آن ریش پر پشتش راهی برای نفس کشیدنم نگذاشت .از بوی زهم دهانش عق زدم . کمرم را تکیه داد به دیوارِگوشه ی پارک و دست هایش را دور کمرم حلقه کرد و سفت مرا چسبید . هیچ روزنه ای نبود . که بتوان از لای آن نفسی تازه کرد . از ترس، چشم هایم را...
-
وصیت نامه ، درد و دل یا هرچیزی که می خواهی اسمش را بگذار .
یکشنبه 12 آذر 1391 10:13
چشم هایت را ببند . تا من قایم شوم . اما بعد دنبالم نگرد . چون می خواهم توی تاریکی زیر زمین کمی غور کنم . شاید به کشف مهمی رسیدم . ای داد . از دست این دهان لق . من که بهت گفتم کجا می خواهم قایم شوم . خب عیبی ندارد . تو هم مثل پدرم باش . که می داند چه می خواهم بگویم ولی خودش را به ندانستن می زند . هر وقت که می گویمش :«...
-
اعتصاب خواب
جمعه 26 آبان 1391 00:52
قبل تر ها چقدر حرف می زدم . میکروفن که می دیدم شعار می دادم و کاغذ که دستم می رسید ، بیانیه و اعلامیه . ولی حالا دوست دارم که موزیک از کامپیوترم پخش شود و با ریتمش با واژه ها برقصم . خب محرم است که باشد . می خواهم برقصم . مگر این بوشهری ها نمی رقصند وقتی طبل می زنند . تازه چه کسی گفته است رقص برای شادی است ؟ دیوانه که...
-
سری که درد می کند
جمعه 12 آبان 1391 12:35
سری که درد می کند را دست مال نمی بندند . الکی شلوغش نکن لطفا . پدرم هر روز که از سر کار می آید ، وقتی می خواهم با او حرف بزنم ، رو ترش می کند و می گوید سرم درد می کند . بعدا . مادرم که تمام روز سرش درد می کند . از دست کارهای من . این طور می گوید . مش ابراهیم هم که وقتی سر پول خیار و گوجه باهاش چانه می زنم می گوید برو...
-
حواست با منه؟
یکشنبه 7 آبان 1391 22:09
نمی گویم نبار . ولی چشم هایت را نبند و نگاه کن به دست کودکانی که فالهایشان را زیر پیراهنشان قایم کرده اند و به دنبال سرپناهی زیر غرش و ریزشت می دوند .
-
گل گندم
چهارشنبه 3 آبان 1391 18:15
گندم های پدرم همه سوختند . آن چند دانه ی نیم سوخته را هم کلاغ ها خوردند. اما هنوز مادرم توی ایوان نشسته است وخواهرم را که یکسره گریه می کند ، خوابنده روی پاهایش و برایش گل گندم می خواند .
-
خاکستری
سهشنبه 18 مهر 1391 02:27
یک کلت برداشته ام و روی شقیقه هایش گذاشته ام . نبضش می پرد و کلت را که به شقیقه اش چسبیده تکان تکان می دهد .چشم هایش سرخ می شوند . یک چیزی توی چشمهایش می لرزد . چشم هایش را می بندد و عرق از روی پیشانی اش می ریزد . سینه اش مدام بالا و پایین می رود . شروع می کند به لرزیدن . می ترسم . تفنگم را پایین می آورم و شانه هاش را...
-
اولین انشای پاییزی
جمعه 14 مهر 1391 03:12
پاییز که می شود ، آمار عاشق شدن ها بالا می رود . خب عجیب هم نیست . پتانسیلش را دارد . برگ های زرد و درخت های در حال خشک شدن ، باران پاییزی و بوی خاک . قدم زدن زیر باران و پا گذاشتن روی برگ های خشک. کلاس سوم بودیم و می خواستیم انشا بنویسیم . معلم کج سلیقه ، مثل همیشه بدون هیچ ایده ای رفت پای تخته با گچ سفید نوشت پاییز...
-
شخصیت پردازی های سورئال
دوشنبه 10 مهر 1391 23:59
زندگی ها را آنقدر دست کاری می کنیم و آدم ها را آن چنان تغییر می دهیم که از خود خودشان خیلی فاصله می گیرند . عوض می شوند . پوست می اندازند و شکل جدید می گیرند و برای اسطوره شدن یک زبان گویا و فصیح می خواهند و یک مغز پر از مثل که برای هر چیز و هر اتفاقی یکی توی دستشان دارند که سریع آن را رو کنند . حالا با این آدم های...
-
قاعده ی بازی
شنبه 8 مهر 1391 11:17
اهدافم را روی دایره ریختم . مثل ریختن تاس روی تخت نرد . نگاهی به اعداد رو شده انداختم . دیدم خیلی تا بردن فاصله دارم . کفشم را مثل شیر فرهاد در آوردم و محکم روی دایره کوفتم . با صدایی بلند و نخراشیده گفتم : هااا . کیش و مات . بعد پکی زدم زیر خنده و قاه قاه خندیدم . پی نوشت : یه دوست خوب دیروز بهم گفت : گاهی واسه سیگار...
-
اسپند
سهشنبه 4 مهر 1391 23:52
سیگار را با سیگار روشن می کنم . دستم را به گوشه ی کلاهی که تا روی چشم هایم پایین کشیده ام ، گرفته ام . منتظرم تا این گوشی لعنتی زنگ بخورد . شاید به هوا پرتش کردم . یک مهر نود و یک
-
دلتنگی با طعم پیاز
یکشنبه 2 مهر 1391 12:41
دلتنگی هایم را برایت خرد کردم . همه را توی کاسه ای ریختم . دادم دست مادرم تا برایت بیاورد . آن را بو کشیدی و گریه کردی . بعد اشک هایت را پاک کردی و گفتی بوی پیاز می دهد .
-
دوستی
پنجشنبه 30 شهریور 1391 23:27
دوستی مثه الاکلنگ می مونه . اگه خودت رو بندازی سر رفیقت ، بازی رو بهم می زنی . تموم مزش اینه که هردوتاتون رو هوا معلق بمونید . کل کیفش به اینه . 26/6/9 پی نوشت : امشب دلم هولون * کرده بود . واس همین کلی چیز نوشتم . یکهو شد دیگه .تازه یکی اومده خونمون که تعادل دلم رو بهم زده . تو رفاقتش مثل اونی شد که تموم وزنش رو...
-
علی ماند و حوضش
پنجشنبه 30 شهریور 1391 23:01
شما همتان به من بدهکارید . تمام افرادی که مدرسه ام را خراب کردید . می دانم که می خواهید یک مدرسه ی جدید و نو بسازید. ولی این اصلا دلیل قابل قبولی نیست . تو می دانی چه جرمی مرتکب شده ای؟ من بعد از چند سال یکهو دلم هوای مدرسه ام را کرده است . هیچ چیز هم قانعم نمی کند . نه عکس ها و نه فیلم هایی که از مدرسه ام دارم . من...
-
قضاوت
پنجشنبه 30 شهریور 1391 22:04
لبه ی کلاهم را تا روی چشم هایم پایین کشیده ام . طوری که فقط نیم تنه ی پایین افراد را می بینم . بهتر است . کمتر قضاوت می کنم . 21/6/91
-
ناگهان
چهارشنبه 29 شهریور 1391 02:15
- هی سر خر رو کجا کج می کنی؟ برو خونه دیگه؟ بعد از یک ساعت ول گردی توی خیابان ها ، آخر ، سر از قبرستان در آوردیم . پسر داییم می گوید : - می ترسی؟ از در ورودی قبرستان که وارد می شویم . تک و توک چراغی ، پراکنده روشن است . سکوت قبرستان توی گوشم جیغ می کشد . صد متری جاده ی قبرستان را داخل می رویم . جیرجیرکی سر و صدا راه...
-
توی راه
یکشنبه 26 شهریور 1391 23:11
بی خواب شده ام . صدای ترق و تروق قطار گوش هایم را کیپ کرده است .تکان تکانم می دهد ، مثل وقتی به خانه مان می آمد و من خواب بودم . می پرید روی سرم و شانه ام را می گرفت و آنقدر تکانم می داد تا بیدار می شدم . بی خواب شده ام . از توی پنجره ی قطار بیرون را نگاه می کنم . هرچند لحظه یک بار دود غلیظی از جلوی قطار به سمت عقب می...
-
سونامی
جمعه 24 شهریور 1391 22:01
همسایه ها، چاپ قاچاقی اش روی میزم ، زیر انبوهی از نشریه ها و کتاب های تازه خریده شده ، نشسته است . تمام اتاقم بهم ریخته است. غیر قابل تحمل . استاد سالار عقیلی هم دارد گلوی خود را جر می دهد و شعر های م.امید را جیغ می زند . تا شاید کسی بفهمد این شاعر دلسوخته چقدر درد روی دوشش داشته است . مجموعه ای از آلبوم های موسیقی...
-
بی اجازه
یکشنبه 19 شهریور 1391 12:51
این علامت ‹ < › همان ویرگول است . به دلیل در دست نبودن سیستم خانگی . اگر قدم هایم را بلند بردارم<خیلی نمانده است . دلم می خواهد این چند قدم باقی مانده < به درازای یک عمر کش بیاید . آنقدر که حساب زمان از دستم برود . زمان توی این ثانیه ها گیر کند < دست و پا بزند . مثل وقتی که باطری ساعت ته می کشد و عقربه ی...
-
ریش
چهارشنبه 15 شهریور 1391 09:48
پدرم می گوید : « هر کس ریش ندارد ، ریشه ندارد . » و من می خواهم ریش هایم را با تیغ بزنم . شاید از این ریشه ها که به دست و پایم پیچیده اند رها شوم . 17/3/91
-
این طور نگاه نکن
شنبه 11 شهریور 1391 14:06
جنگلی که تمام درخت هایش را قطع کرده اند . وقیح نیست . ترحم برانگیز است . 10/6/91
-
گواهی غیبت
پنجشنبه 9 شهریور 1391 20:07
درد کرختی تمام تنم را بلعیده است . آنقدر که دستم به قلم می رسد ، سنگینی می کند و درد می گیرد .این روزها قلم برایم سنگین شده است . دستم درد می کند . نای نوشتن ندارم . کوله ای برداشته ام . می خواهم به سفر بروم . چند روزی می خواهم توی شهر ها بگردم . کمی امید جمع کنم . با احساس بیامیزم و به تنم بمالم . تا شاید این درد های...
-
هوووووف
یکشنبه 22 مرداد 1391 02:15
اولین ها همیشه طعمشان می ماند لای دندان . مثل همان سیگاری که لای دست های لرزانم می رقصید . استرس داشتم . اما آنقدر پریشان بودم که به هیچ چیز فکر نکنم و دودش را تا ته بکشم داخل . آنقدر که چشم هایم سرخ شود از تلخی دود و سرفه ام بگیرد برای تجربه ی این تلخی . روی پشت بام ، پایم را تکیه کرده ام به دیواره ی پشت سرم و سیگاری...
-
مرغابی ها و چشم هایی سرخ
سهشنبه 17 مرداد 1391 23:26
پنج سالم بود . آن تلویزیون کوچک 21 اینچ هیچ وقت یادم نمی رود . دایی آمده بود . داشت چایی می خورد . نشسته بود جلوی آن . لب هایش را دوخته بود به نعلبکی و چشم هایش را به تلویزیون . مادرم میوه آورد و نشست کنار پدر . تازه دوچرخه خریده بودم . دوچرخه ی پسر خاله را که رفته بود خدمت سربازی ، توی زیر زمینشان پیدا کردم . بهانه...
-
لعنت به هنر
شنبه 14 مرداد 1391 06:23
من دارم اثر ادبی ، هنری خلق می کنم . مزاحم نشو این را با تیتر بزرگ بالای آی دیم نوشته ام . ولی چشم ندارند با همه ی ادعایشان . باز پی ام می دهند . نمی فهمند . جمعه است و دل من مثل همه ی خلق الله هوایی شده است . از همه بدتر غروب جمعه است و می خواهم بنویسم برایش تا کمی سبک شوم . نمی دانند وقتی یک هنرمند مشغول آفرینش است...
-
فالگیر
شنبه 31 تیر 1391 17:48
وقتی با پوست لب هایم بازی می کنم ، یا با دستم پوست لب هایم را که پارسیده شده اند ، می کنم، حسی از درد و لذت وجودم را فرا می گیرد . خیلی وقت است مادرم به دست ها و لب هایم کرم نزده است . پدرم هم دیگر مسخره ام نمی کند ، دیگر نمی گوید ، « خدا شما رو فقط خلق کرده واسه خوردن و خوابیدن و ....». وقتی شب ساعت یک از سر کار به...
-
دست هایش
پنجشنبه 29 تیر 1391 02:18
مثل شب های گذشته ، چراغ اتاقم بی خوابی می کشید . از خانه بیرون رفتم و روی جدول های گوشه ی پارک چمبره زدم . جیر جیرک ها هم به احترام افکارم سکوت کرده بودند . شاید هم داشتند به احساسم می خندیدند و من بی خبر . یک شبِ پر از ستاره بود . هوا صاف بود و مهتابی نبود . من بودم و دفترم و یک احساس سرشار از غرور . یک دوست داشتن...