دوستی مثه الاکلنگ می مونه . اگه خودت رو بندازی سر رفیقت ، بازی رو بهم می زنی . تموم مزش اینه که هردوتاتون رو هوا معلق بمونید . کل کیفش به اینه .
26/6/9
پی نوشت : امشب دلم هولون* کرده بود . واس همین کلی چیز نوشتم . یکهو شد دیگه .تازه یکی اومده خونمون که تعادل دلم رو بهم زده . تو رفاقتش مثل اونی شد که تموم وزنش رو انداخت رو من . تعادل بازیمون رو بهم زد . حالا اون بالا نشسته داره چایی می خوره . هرچند من خیلی دلم براش تنگ شده . خیلی دوست دارم دوباره با هم بازی کنیم . ولی الان اینجا نشستم و پای پی سی چای می خورم . دلم هولون کرده دوستان /
*هولون : واژه ای است به زبان محلی . وقتی که آدم دلش سنگینی می کند و گویی سنگی روی سینه اش گذاشته اند و سنگین نفس می کشد از این واژه استفاده می شود و گفته می شود که دلم هولون کرده است ./
امیدوارم که هیچ وقت دلتان هولون نکند.
شما همتان به من بدهکارید . تمام افرادی که مدرسه ام را خراب کردید . می دانم که می خواهید یک مدرسه ی جدید و نو بسازید. ولی این اصلا دلیل قابل قبولی نیست . تو می دانی چه جرمی مرتکب شده ای؟
من بعد از چند سال یکهو دلم هوای مدرسه ام را کرده است . هیچ چیز هم قانعم نمی کند . نه عکس ها و نه فیلم هایی که از مدرسه ام دارم . من دلم آن پارک کوچکی را می خواهد که گوشه ی مدرسه ام ، زنگ های تفریح بهم چشمک می زد . من می خواهم توی حیاط بزرگ مدرسه ام بدوم . بیوفتم . دست ها و سر زانو هایم زخمی شود .
می خواهم روی سکوی صف صبحگاهی بروم . کمی قرآن بخوانم . مثل آن روز ها . تونمی دانی وقتی من بعد از سال ها دلم مدرسه ام را خواست و بلند شدم تا بیایم و توی مدرسه ام کمی نفس بکشم .چه حسی داشتم وقتی با تلی از خاک روبرو شدم . درست همان جایی . که یک روز تویش بزرگ شده ام .
تنها چیزی که سالم مانده بود . درخت کُنار وسط حیاط مدرسه بود . همان که برای خوردن کُنار هایش همیشه دعوایمان می شد . انگار ترسیده اند آن را قطع کنند . مادر بزرگم می گوید که درخت های کُنار سید اند . ملائکه ها روی شاخه هایش می نشینند .
امشب وقتی رفتم کنار آب . یکهو دلم لرزید . مثل همان روز که مدرسه ام را خراب شده دیدم . آب چند متری پایین رفته بود . مثل ملحفه ای شده بود که از دو طرف گوشه هایش را گرفته اند و بلندش کرده اند . پیرمردی که روی صخره ای نشسته بود و سیگار می کشید . حال و روزم را که دید شصتش خبر دار شد انگار . رو کرد به من و گفت :«دزدی که شاخ و دم نداره . چند کیلومتری اینجا، آب ندارن بخورن . آب این رود رو صدها کیلومتر می دزدن ، واسه بعضی ها » بنده خدا می ترسید رک و راست حرف بزند . همش با ایما و اشاره می گفت . ابروها و دست هایش بیشتر فعال بودند تا زبانش .
وقتی می گویم شما همتان به من بدهکارید باورتان نمی شود . شما دارید تمام نوستالژی های من را می دزدید . من از تمامتان شکایت خواهم کرد . مطمئن باشید .
لبه ی کلاهم را تا روی چشم هایم پایین کشیده ام . طوری که فقط نیم تنه ی پایین افراد را می بینم . بهتر است . کمتر قضاوت می کنم .
21/6/91
دلم یکهو هوای مادربزرگم را می کند . دوست دارم بروم کنارش بنشینم و دست هایش را ببوسم و سرم را روی پایش بگذارم ، تا کمی دست هایش رو لای موهایم بچرخاند .
29/6/91
ساعت دو بامداد
ولی من اجازه نمی دهم . آهسته خودم را به طرفش دراز می کنم و در گوشش می گویم :« الان مامان بابات بیدار می شن . می فهمن . ناراحت می شن .» . ابرو هایش توی هم می رود . وقتی اخم می کند ، لب هایش غنچه می شوند . این طوری خیلی دوست داشتنی تر است . من عاشق اخم کردنش هستم . و او خوب می داند که بهتر از هر اصراری ، اخمش جواب می دهد . قبول می کنم بلند می شود می خواهد بیاید روی تختم . کنارم بنشیند که دوباره یکهو دودی می ریزد توی کوپه . دود سیاه و بد بویی . حالم می خواهد بهم بخورد . چشم هایم سوز می زنند . با دو دست چشم هایم را می مالم . وقتی بازشان می کنم . مردی سبیل کلفت ، با مو های فر فری که بوی گندی می دهد روبرویم نشسته است . از نگاهش می ترسم . از بوی بد بدنش . روی تخت دراز می کشم و صورتم را به سمت دیواره ی واگن می چرخانم و روی دستم می خوابم . تا صبح به دیواره ی کوپه خیره می مانم . تا وقتی که نوری می ریزد توی واگن و چشم هایم را می زند ./
شهریور نود و یک
اگر قدم هایم را بلند بردارم<خیلی نمانده است . دلم می خواهد این چند قدم باقی مانده < به درازای یک عمر کش بیاید . آنقدر که حساب زمان از دستم برود . زمان توی این ثانیه ها گیر کند < دست و پا بزند . مثل وقتی که باطری ساعت ته می کشد و عقربه ی ثانیه شمارش در جا می زند .
چنان سایه انداخته ای روی تنم که جلوی پایم را نمی بینم و چنان تابیده ای توی چشم هایم که خورشید را توان چنین تابشی نیست. فقط یک عصای سفید کم دارم .
اذن دخولِ سردرِ حرمت تمام تنم را می لرزاند . این یکدفعه را نادیده بگیر و بگذار بی اذن ....
سرم را پایین می اندازم . مثل وقتی که به مدرسه دیر می رسیدم و سعی می کردم خیلی عادی جلوه کنم و آهسته داخل می شدم . گاهی معاون حواسش نبود و شانس یارم و گاهی هم که شش دنگ حواسش به در بود ....
حالا می شود کمی حواستان نباشد ؟
19/6/91
روبروی حرم سلطان ابالحسن علی بن موسی الرضا (ع)
پدرم می گوید : « هر کس ریش ندارد ، ریشه ندارد . »
و من می خواهم ریش هایم را با تیغ بزنم . شاید از این ریشه ها که به دست و پایم پیچیده اند رها شوم .
17/3/91
پی نوشت:چند روزی نبوده ام . و چند روزی هم نیستم . میام اگه خدا بخواد . با یه حال بهتر