یک کلت برداشته ام و روی شقیقه هایش گذاشته ام . نبضش می پرد و کلت را که به شقیقه اش چسبیده تکان تکان می دهد .چشم هایش سرخ می شوند . یک چیزی توی چشمهایش می لرزد .
چشم هایش را می بندد و عرق از روی پیشانی اش می ریزد . سینه اش مدام بالا و پایین می رود . شروع می کند به لرزیدن .
می ترسم . تفنگم را پایین می آورم و شانه هاش را می گیرم و تکانش می دهم .
- داداشی؟ خوبی؟داداشی
داد می زنم :
- مامان . داداشی حالش خوب نیست . داره می لرزه .
صدای شکستن چیزی می آید و مادرم را می بینم که دارد می دود و مرا با دستش پرت می کند و قرصِ در دستش را توی گلوی داداشم می چپاند .حالش که بهتر می شود ، با قدم های کوتاهش ، تند قدم بر می دارد و به طرفم می آید. حس خطر می کنم . می خواهم فرار کنم که دستم را می گیرد و یک سیلی توی صورتم می زند و تفنگم را از دستم بیرون می کشد و پرت می کند . تفنگم می خورد به دیوار و صدای شکستنش توی گوشم می ماند . شروع می کنم به گریه کردن .چشم هایم را می بندم و جیغ می زنم . مادرم با عصبانیت داد می زند :
- چند بار بهت گفتم با داداشت از این بازی ها نکن؟ نگفتم ؟ نگفتم داداشی به تفنگ حساسه ؟ هان؟
می دوم و به اتاقم می روم . روی تختم دراز می کشم و به عکسم نگاه می کنم که مال خیلی وقت پیش است . داداشی می گفت تازه راه رفتن را یاد گرفته بودم . مرا بغل کرده است و با آن کلاه و تفنگی که از دوشش آویزان است با هم عکس گرفته ایم .
دستی به ریش هایم می کشم . کمدم را باز می کنم و به اسلحه ی شکسته ام که گوشه ی کمد خاک می خورد نگاه می کنم . قاپ عکس داداشی را از روی دیوار در می آورم و توی کمد می گذارم .
پاییز که می شود ، آمار عاشق شدن ها بالا می رود . خب عجیب هم نیست . پتانسیلش را دارد . برگ های زرد و درخت های در حال خشک شدن ، باران پاییزی و بوی خاک . قدم زدن زیر باران و پا گذاشتن روی برگ های خشک.
کلاس سوم بودیم و می خواستیم انشا بنویسیم . معلم کج سلیقه ، مثل همیشه بدون هیچ ایده ای رفت پای تخته با گچ سفید نوشت پاییز را توصیف کنید . با یک هیجانی که تمام تنم را مور مور می کرد و قلبم را به تند تپیدن وا داشته بود ، دفترم را روی میزم گذاشتم و شروع کردم به نوشتن .
با توضیحاتی که معلم داده بود ، باید بالای برگه ام می نوشتم به نام خدا . یا یک چیزی که اسم خدا تویش باشد . من هم نوشتم به نام خدای برگ های زرد . بعد معلم گفته بود بنویسیم که پاییز چند ماه دارد و اسم ماه هایش را ، میوه ها و چه چیز هایی و از این حرف ها . ولی آن روز ها مثل الان که ماه ها را بلدنیستم، بلد نبودم . فصل ها را هم نمی دانستم که کدامشان چندمین فصل سال است . به همین خاطر بی خیال حرف های معلم شدم و شروع کردم به نوشتن . من ساز خودم را می زدم و بچه ها هم ساز خودشان را :
«... وقتی در پاییز روی برگه های زرد راه می روم به پدرم می گویم مگر این برگه ها چه گناهی کرده ان که باید زیر پای ما له شوند ؟ .... »1
نوشتم ، از برگ های زرد پاییزی که زیر پاها باید له شوند . من آن زمان و این زمان هنوز آن پاییزی را که توی عکس ها و توی فیلم ها دیده ام ندیده ام . اینجا تو شهر ما از این خبر ها نیست . ولی معلم به من داد هژده . گفت آن چیزی را که من گفته بودم باید می نوشتی . این شر و ور ها چی هستند؟ بچه ها همه پکی زدن زیر خنده . عادل بغل دستیم زد به پشتم و گفت دیدی گفتم این طوری نباید بنویسی ؟ من هم الان توی دلم به معلمم می گویم تو که گفتی ، خودت هم می نوشتی دیگر . چه نیازی بود ما بنویسیم ؟
1- قسمتی از اولین انشایی که نوشتم . سال سوم ابتدایی
12/7/91
باید از توی زندگی ها قصه بیرون کشید. بعد آن ها را کمی دستکاری کرد . پرداخت و نمایش داد . حرف توی دهانش نباید چپاند . آن هم حرف های قلمبه سلمبه ای که توی گلویش گیر کنند . بگذاریم حرف خودش را بزند . همان لباسی را بپوشد که همیشه پوشیده است . آن وقت کمی توی رفتارش خیره شویم با احتیاط جلویش ببریم . آهسته طناب های نامرئی را که از آن بالا تکان تکان می دهیم ، بچرخانیم و برقصانیمش . تاهمه باور کنند که این عروسک جان دارد.
9/7/91
سیگار را با سیگار روشن می کنم .
دستم را به گوشه ی کلاهی که تا روی چشم هایم پایین کشیده ام ، گرفته ام . منتظرم تا این گوشی لعنتی زنگ بخورد . شاید به هوا پرتش کردم .
یک مهر نود و یک