من و تو سه نقطه

گاهی گرگ می شوم ، برای چشم های میشی تو .

من و تو سه نقطه

گاهی گرگ می شوم ، برای چشم های میشی تو .

علی ماند و حوضش


شما همتان به من بدهکارید . تمام افرادی که مدرسه ام را خراب کردید . می دانم که می خواهید یک مدرسه ی جدید و نو بسازید. ولی این اصلا دلیل قابل قبولی نیست . تو می دانی چه جرمی مرتکب شده ای؟
من بعد از چند سال یکهو دلم هوای مدرسه ام را کرده است . هیچ چیز هم قانعم نمی کند . نه عکس ها و نه فیلم هایی که از مدرسه ام دارم . من دلم آن پارک کوچکی را می خواهد که گوشه ی مدرسه ام ، زنگ های تفریح بهم چشمک می زد . من می خواهم توی حیاط بزرگ مدرسه ام بدوم . بیوفتم . دست ها و سر زانو هایم زخمی شود .
می خواهم روی سکوی صف صبحگاهی بروم . کمی قرآن بخوانم . مثل آن روز ها . تونمی دانی وقتی من بعد از سال ها دلم مدرسه ام را خواست و بلند شدم تا بیایم و توی مدرسه ام کمی نفس بکشم .چه حسی داشتم وقتی با تلی از خاک روبرو شدم . درست همان جایی . که یک روز تویش بزرگ شده ام . 
تنها چیزی که سالم مانده بود . درخت کُنار وسط حیاط مدرسه بود . همان که برای خوردن کُنار هایش همیشه دعوایمان می شد . انگار ترسیده اند آن را قطع کنند . مادر بزرگم می گوید که درخت های کُنار سید اند . ملائکه ها روی شاخه هایش می نشینند . 
امشب وقتی رفتم کنار آب . یکهو دلم لرزید . مثل همان روز که مدرسه ام را خراب شده دیدم . آب چند متری پایین رفته بود . مثل ملحفه ای شده بود که از دو طرف گوشه هایش را گرفته اند و بلندش کرده اند . پیرمردی که روی صخره ای نشسته بود و سیگار می کشید . حال و روزم را که دید شصتش خبر دار شد انگار . رو کرد به من و گفت :«دزدی که شاخ و دم نداره . چند کیلومتری اینجا، آب ندارن بخورن . آب این رود رو صدها کیلومتر می دزدن ، واسه بعضی ها » بنده خدا می ترسید رک و راست حرف بزند . همش با ایما و اشاره می گفت . ابروها و دست هایش بیشتر فعال بودند تا زبانش .
وقتی می گویم شما همتان به من بدهکارید باورتان نمی شود . شما دارید تمام نوستالژی های من را می دزدید . من از تمامتان شکایت خواهم کرد . مطمئن باشید . 

نظرات 2 + ارسال نظر
سنبل جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 00:31

منم دلم برای کوچه های قدیمی و محله ی قدیمیمون که پر از دار و درخت بود و جوی آب کنارش رد میشد میرفت تو باغهاش تنگ شده،همون جاههایی که الان تمام آبهاش خشک شدن و آبی نیست که دیگه جو و درختی باشه! واسه پریدن تو حوض خونه مون که حالا دیگه واسه سایزمون خیلی کوچیکه تنگ شده.دلم واسه از میله داربست بالا رفتنام و انگور چیدنام تنگ شده. واسه تو کوچه نشستنای تابستون تا نیمه شبا با بچه های همسایه و واسه خنده های از ته دل و غصه های لحظه ای...
اما واسه دبستانمون تنگ نشده چون خاطرات خوبی ندارم مدیرش بد اخلاق، معلممون خشن اونم اول دبستانش!
حتی امسال ترجیح دادم مدرسه ی دورتر به خونه مون رو واسه تدریس انتخاب کنم ولی اونجا نرم چون با همه تغییراتش ،خاطراتش من رو منع کرد...
شاید وقتی دیگر...!

خاطرات کودکی یک چیز دیگرند . منم خیلی از این دست خاطره ها دارم . ولی دلیلم از انتخاب این خاطره اعتراضی بود به همه ی کسایی که در حق شهر من دارن اجحاف می کنن .

بانو یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 20:12 http://tranquillity.blogfa.com

خدایا...!
اندکی نفهمی عطا کن،که راحت زندگی کنیم !!!
مردیم از بس فهمیدیم چه به سرمان می آورند و به روی خود نیاوردیم...!
.
.
.
.
.
.
شرمنده به خاطر تأخیر

دشمنت شرمنده . دکتر شریعتی میگه . برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن ! پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی
البته بلا به نسبت شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد