پنج سالم بود . آن تلویزیون کوچک 21 اینچ هیچ وقت یادم نمی رود . دایی آمده بود . داشت چایی می خورد . نشسته بود جلوی آن . لب هایش را دوخته بود به نعلبکی و چشم هایش را به تلویزیون . مادرم میوه آورد و نشست کنار پدر . تازه دوچرخه خریده بودم . دوچرخه ی پسر خاله را که رفته بود خدمت سربازی ، توی زیر زمینشان پیدا کردم . بهانه کردم که دوچرخه را باید برایم بخرید .
پنچر بود . و زنجیرش مدام می افتاد . دایی قول داده بود که آن شب بیاید و برایم درستش کند . از وقتی که آمده بود نشست روبروی تلویزیون و تکان نخورد . می گفت اول باید فیلم امام علی را ببیند . قسمت آخرش است . من اصلا از فیلم امام علی خوشم نمی آمد. اصلا نمی فهمیدم که جریانش چیست . امام علی را هم که اصلا نشان نمی داد . هر کس را که می دیدم از مادرم می پرسیدم این امام علی هست؟ ولی مثل همیشه فقط سر تکان می داد .
گاهی آنقدر سوال می کردم که حوصله شان سر می رفت و پدرم غیض می کرد . آخر هیچ نمی فهمیدم که چه می گویند . یک جوری حرف می زدند . فقط موقع جنگ که می شد می نشستم و فیلم را تا ته می دیدم . از دیدن صحنه های جنگی و بزن بزن کیف می کردم . اما آن شب نه جنگ بود و نه من طاقت داشتم . می خواستم هر چه زودتر دوچرخه ام را درست کنم و با آن توی کوچه بازی کنم . اما دایی تکان نمی خورد از سر جایش . هر چه قدر هم که اصرار کردم بی فایده بود . فیلم شروع شد و پنج دقیقه که از آن گذشت بلند شدم و توی حیاط به طرف دوچرخه رفتم و با کهنه ای تمیزش کردم . دم کوچه ، سرکی توی خیابان کشیدم . هیچ کس توی خیابان نبود . فیلم که شروع می شد همه توی خانه هاشان می چپیدند و فیلم را می دیدند . چند باری داخل رفتم و دوباره بیرون آمدم . هنوز فیلم تمام نشده بود . حوصله ام حسابی سر رفته بود . داخل نشستم کنار دایی و مشغول دیدن فیلم شدم . مرغابی ها لای پای مردی که عبای سفیدی تنش بود ، وول می خورند .صورت مرد را نشان نمی داد . دستم را به طرف تلویزیون کشیدم ودر حالی که گویی کشف بزرگی کرده ام ، بلند گفتم این امام علیه؟؟ یکدفعه هر سه تاشان گفتند هیییییس.
چشم های سرخ مردی که داد می زد و با شمشیرش به طرف همان مرد سفید پوش هجوم می برد توی ذهنم حک شده است . به خیالم یکی از آن صحنه های مبارزه و جنگی را خواهم دید . ولی بر خلاف انتظارم شمشیر بر سر مردی که توی سجده داشت نماز می خواند فرود آمد و ... .
یک هو صدای گریه ی بلند دایی پیچد توی گوشم . جا خورم. به طرفش چرخیدم . سرش را میان دست هایش گرفته و هق هق می کرد . ترس برم داشت . از کنارش بلند شدم و رفتم به طرف مادرم . مادرم هم چشم هایش غرق اشک بودند . رفتم کنار مادرم نشستم . مرا در آغوش کشید . بغض کردم وگریه سر دادم . برای چیزی که نمی دانستم چیست . ترسیده بودم. آنقدر که دوچرخه اصلا یادم رفت. فیلم تمام شد و من جرات نکردم که به طرف دایی بروم و دستش را بگیرم و به طرف حیاط بکشمش . کز کردم توی بغل مادرم و با او اشک ریختم .
پی نوشت : امشب اسمت را روی کاغذ نوشته ام و لای کتاب دعایم پنهان کرده ام . که آخر شب . نزدیک سحر که خدا خیره می شود به بنده هایش .اسمت را سایه کنم بالای سرم . تا خدا نگاهش به قرآنش بیافتد و دلش برای آن کودکی برحم آید که یک روز برای تو گریست . حتی بی اراده .
شب نوزدهم رمضان سال 1433
پی نوشت 2: نظرتون راجع به اسم جدید وبلاگم و توضیحش چیه ؟