شما همتان به من بدهکارید . تمام افرادی که مدرسه ام را خراب کردید . می دانم که می خواهید یک مدرسه ی جدید و نو بسازید. ولی این اصلا دلیل قابل قبولی نیست . تو می دانی چه جرمی مرتکب شده ای؟
من بعد از چند سال یکهو دلم هوای مدرسه ام را کرده است . هیچ چیز هم قانعم نمی کند . نه عکس ها و نه فیلم هایی که از مدرسه ام دارم . من دلم آن پارک کوچکی را می خواهد که گوشه ی مدرسه ام ، زنگ های تفریح بهم چشمک می زد . من می خواهم توی حیاط بزرگ مدرسه ام بدوم . بیوفتم . دست ها و سر زانو هایم زخمی شود .
می خواهم روی سکوی صف صبحگاهی بروم . کمی قرآن بخوانم . مثل آن روز ها . تونمی دانی وقتی من بعد از سال ها دلم مدرسه ام را خواست و بلند شدم تا بیایم و توی مدرسه ام کمی نفس بکشم .چه حسی داشتم وقتی با تلی از خاک روبرو شدم . درست همان جایی . که یک روز تویش بزرگ شده ام .
تنها چیزی که سالم مانده بود . درخت کُنار وسط حیاط مدرسه بود . همان که برای خوردن کُنار هایش همیشه دعوایمان می شد . انگار ترسیده اند آن را قطع کنند . مادر بزرگم می گوید که درخت های کُنار سید اند . ملائکه ها روی شاخه هایش می نشینند .
امشب وقتی رفتم کنار آب . یکهو دلم لرزید . مثل همان روز که مدرسه ام را خراب شده دیدم . آب چند متری پایین رفته بود . مثل ملحفه ای شده بود که از دو طرف گوشه هایش را گرفته اند و بلندش کرده اند . پیرمردی که روی صخره ای نشسته بود و سیگار می کشید . حال و روزم را که دید شصتش خبر دار شد انگار . رو کرد به من و گفت :«دزدی که شاخ و دم نداره . چند کیلومتری اینجا، آب ندارن بخورن . آب این رود رو صدها کیلومتر می دزدن ، واسه بعضی ها » بنده خدا می ترسید رک و راست حرف بزند . همش با ایما و اشاره می گفت . ابروها و دست هایش بیشتر فعال بودند تا زبانش .
وقتی می گویم شما همتان به من بدهکارید باورتان نمی شود . شما دارید تمام نوستالژی های من را می دزدید . من از تمامتان شکایت خواهم کرد . مطمئن باشید .
منم دلم برای کوچه های قدیمی و محله ی قدیمیمون که پر از دار و درخت بود و جوی آب کنارش رد میشد میرفت تو باغهاش تنگ شده،همون جاههایی که الان تمام آبهاش خشک شدن و آبی نیست که دیگه جو و درختی باشه! واسه پریدن تو حوض خونه مون که حالا دیگه واسه سایزمون خیلی کوچیکه تنگ شده.دلم واسه از میله داربست بالا رفتنام و انگور چیدنام تنگ شده. واسه تو کوچه نشستنای تابستون تا نیمه شبا با بچه های همسایه و واسه خنده های از ته دل و غصه های لحظه ای...
اما واسه دبستانمون تنگ نشده چون خاطرات خوبی ندارم مدیرش بد اخلاق، معلممون خشن اونم اول دبستانش!
حتی امسال ترجیح دادم مدرسه ی دورتر به خونه مون رو واسه تدریس انتخاب کنم ولی اونجا نرم چون با همه تغییراتش ،خاطراتش من رو منع کرد...
شاید وقتی دیگر...!
خاطرات کودکی یک چیز دیگرند . منم خیلی از این دست خاطره ها دارم . ولی دلیلم از انتخاب این خاطره اعتراضی بود به همه ی کسایی که در حق شهر من دارن اجحاف می کنن .
خدایا...!
اندکی نفهمی عطا کن،که راحت زندگی کنیم !!!
مردیم از بس فهمیدیم چه به سرمان می آورند و به روی خود نیاوردیم...!
.
.
.
.
.
.
شرمنده به خاطر تأخیر
دشمنت شرمنده . دکتر شریعتی میگه . برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن ! پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی
البته بلا به نسبت شما