اگر قدم هایم را بلند بردارم<خیلی نمانده است . دلم می خواهد این چند قدم باقی مانده < به درازای یک عمر کش بیاید . آنقدر که حساب زمان از دستم برود . زمان توی این ثانیه ها گیر کند < دست و پا بزند . مثل وقتی که باطری ساعت ته می کشد و عقربه ی ثانیه شمارش در جا می زند .
چنان سایه انداخته ای روی تنم که جلوی پایم را نمی بینم و چنان تابیده ای توی چشم هایم که خورشید را توان چنین تابشی نیست. فقط یک عصای سفید کم دارم .
اذن دخولِ سردرِ حرمت تمام تنم را می لرزاند . این یکدفعه را نادیده بگیر و بگذار بی اذن ....
سرم را پایین می اندازم . مثل وقتی که به مدرسه دیر می رسیدم و سعی می کردم خیلی عادی جلوه کنم و آهسته داخل می شدم . گاهی معاون حواسش نبود و شانس یارم و گاهی هم که شش دنگ حواسش به در بود ....
حالا می شود کمی حواستان نباشد ؟
19/6/91
روبروی حرم سلطان ابالحسن علی بن موسی الرضا (ع)
زیارت قبول
قبول حق . بالاخره به آرزوم رسیدم پسر . دیدی چقدر انتظارش رو داشتم؟