مادرم روی کاناپه یله شده است و کتاب می خواند . روی قالی نشسته ام و تکیه ام را به عسلی داده ام . یکریز حرف می زنم . از آینده برایش می گویم . اهدافم را ترسیم می کنم . می گویم که قصد دارم از این شهر بروم . مادرم هی جابه جا می شود و از بالای شیشه ی عینک مطالعه اش نیم نگاهی بهم می اندازد و دوباره سرش فرو می رود در کتاب .
- ببین مامان . تموم چیزی که از دنیا می خوام ، یه خونه به قاعده ی چهار نفر ، تو تهران . یه ماشین پراید و یه باغچه تو شمال ، واسه وقتایی که از دنیا فراریم .
لبخند کجی روی لب مادرم می نشیند . سرش را از لای برگه های کتاب بیرون می کشد و نگاهی به چشم هایم می اندازد و خیره در مردمک چشم هایم می شود و با همان لبخند کج می گوید :
- این خونه ی دردندشت رو دیدی ؟
سر تکان می دهم . منظورش خانه ی خودمان است . ادامه می دهد :
- یه روز تموم چیزی که از خدا می خواستم ، یه اتاق دوازده متری بود که مال خودمون باشه .
20/3/91
پی نوشت : چند ساعت قبل از امتحان پایان ترم ریاضی 2
می دونی چرا شیشیه جلوی ماشین آنقدر بزرگه ولی آینه عقب آنقدر کوچیکه؟
چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده و بدون موفق میشی.
مطمئنم که موفق میشم . وقتی دوستان خوبی دارم که باعث دلگرمی و پشتکار منن .
دوست داشتم داستان رو
...
خیلی خوشحال شدم از کامنتت
باور کن
درست شد
از سر اجبار نوشتن همین چیزها رو هم داره دیگه
مرسی که می خونی
و توجه داری!
:)
ممنون.
راستش دوست دارم افرادی که وبم رو می خونن هم مثل خودم رک باشن و اگه اشکالی یا عیبی می بینن بگن . موفق باشید
چه خوشم اومد از حالت و حرف مامانت :))
شبیه این فیلسوف خیلی دون هائه :))
راستش خودمم کمی حسودیم میشه به این مادره . خوش به حالش همچین مادری داره .
سلام
پست دلنشینی بود .
من هنوز موفع خواب کابوس ریاضی 2 می بینیم . بارها افتادم و آخرش هم مفهوم لاگرانژ را تفهمیدم .
سلام . ممنون .
ولی من هر روز کابوس کنکور را می بینیم .