من و تو سه نقطه

گاهی گرگ می شوم ، برای چشم های میشی تو .

من و تو سه نقطه

گاهی گرگ می شوم ، برای چشم های میشی تو .

کاش لبخند می زدی ، وقتی حرف هایم را مزه مزه می کردی .
وقتی سرتا پای جمله هایم را با ریسه آزین بسته ام .
ترش روییت را به حساب کدامین واژه بگذارم؟ 

 

خرِ خاکستریِ کروماتیک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خیابان پر از قاپ عکس هایی است که ژست برداشته اند . 




گربه ی سیاه و زشت

 وقتی که لب هایش را به لبهایم چسباند ، با آن ریش پر پشتش راهی برای نفس کشیدنم نگذاشت .از بوی زهم دهانش عق زدم . کمرم را تکیه داد به دیوارِگوشه ی پارک و دست هایش را دور کمرم حلقه کرد و سفت مرا چسبید . هیچ روزنه ای نبود . که بتوان از لای آن نفسی تازه کرد . از ترس، چشم هایم را چرخاندم . نکند کسی گوشه ای ایستاده است  ، پشت درختی ، بوته ای و یا دیواری کز کرده و دارد آبرویم را بلوتوث می کند .

چشمم افتاد به یک جفت چشم که خیره مانده بود . برق چشم هایش چنان داغم کرد که لب هایش سوخت و آهی از نهادش برخواست . گربه ای سیاه که چمباتمه روبروی ما ایستاده نشسته بود . با چشم های وغ زده اش ما را می پایید .

دستش را به زور از کمربند شلوارم باز کردم و پس زدمش . به چشم هایش خیره شدم . جای رژم به صورتش مانده بود . کیفم را از روی زمین برداشتم .خواستم فرار کنم . تمام تنم مثل رعشه ی دست یک پیرمرد می لرزید .  به طرف گربه دویدم . اما آن گربه ی سیاه و زشت تکان نمی خورد .خواستم از کنارش عبور کنم که یک چیزی سفت مرا از پشت چسبید . گرمیش پشتم را سوزاند و یکهو عرقی روی پیشانی ام نشست . دستی که به پیشانیم رسید و آن را پاک کرد . دست سرد مادرم بود که چشم هایم را بست .

وصیت نامه ، درد و دل یا هرچیزی که می خواهی اسمش را بگذار .

چشم هایت را ببند . تا من قایم شوم . اما بعد دنبالم نگرد . چون می خواهم توی تاریکی زیر زمین کمی غور کنم . شاید به کشف مهمی رسیدم . ای داد . از دست این دهان لق . من که بهت گفتم کجا می خواهم قایم شوم .
خب عیبی ندارد . تو هم مثل پدرم باش . که می داند چه می خواهم بگویم ولی خودش را به ندانستن می زند . هر وقت که می گویمش :« بابا بگو دوچرخه . » با یک تفکر عجیبی که ابروهایش را در هم طنیده می کند می گوید :« دوچرخه ؟!!» بعد من هم با صدای بلند می گویم : « سیبیل بابات می چرخه » بعد هر دو پکی می زنیم زیر خنده و من می دوم و می پرم توی بغلش .
وصیت نامه؟ نه خیر . این نوشته شبیه وصیت نامه نیست . مگر قرار است بمیرم هان؟ خب البته این هم نوعی مردن است . که وقتی می خوابی به آرزوهایت فکر نکنی . چون مطمئنی که نمی شود . خب نمی شود که نشود . مگر تقصیر توست؟ اصلا چه دخلی به تو دارد ؟ همین است که هست . آش کشک خالته ... . وای چقدر خزعبلات سرهم می کنم .
خب بروم سر اصل مطلب . چی ؟ خاستگاری؟ مگر خر گازم گرفته است؟ اصلا فکرش را هم نکن حتی یک درصد . مگر هرکس گفت اصل مطلب می خواهد حرف خواستگاری و ازدواج اینها بزند که تا گفتم اصل مطلب می گویی می خواهی بروی خواستگاری؟ هان؟ می بینی نمی گذاری حرفم را بزنم ؟ آن وقت هی بگو چرا روده درازی می کنی و هی مثل کش تنبان می کشی حرفت را ؟ خب جنابعالی کمی لال مانی بگیر تا بنده ... . استغفرالله . نمی گذاری این دهنم صاب مرده باز نشود . 
اصلا به جهنم . نمی گویم . فقط همین را بدان که مدتی نیستم . مثل همه ی خلق الله می خواهم کپه ی مرگم را بزارم و کمی متفاوت تر ، مثل اصحاب کهف بخوابم . تو این غار نمور و تاریکم . سگ هم خودت هستی . بنده خدا قصه ی اصحاب کهف را از روی من نوشته اند . حالا می خواهم برگردم به اصل خویش . البته نه مثل مولوی . زیاد دوراندیش نباش . تو جلوی پایت را ببین . پیش کشت .
هوووف . خسته شدم . بس است دیگر . من بروم چند ماهی بخوابم . شاید برج چهار بیدار شدم . مراقب خودت باش . دوستت دارم . بوس بوس/

پی نوشت : چند ماهی نیستم . پیشکش تمام دوستانی که به بنده لطف دارند و خزعبلاتم را می خوانند . امیدوارم با دست پر برگردم . ایام به کامتان .

اعتصاب خواب

قبل تر ها چقدر حرف می زدم . میکروفن که می دیدم شعار می دادم و کاغذ که دستم می رسید ، بیانیه و اعلامیه . ولی حالا دوست دارم که موزیک از کامپیوترم پخش شود و با ریتمش با واژه ها برقصم . خب محرم است که باشد . می خواهم برقصم . مگر این بوشهری ها نمی رقصند وقتی طبل می زنند . تازه چه کسی گفته است رقص برای شادی است ؟ دیوانه که قاعده و قانون نمی شناسد . من می خواهم با غم هایم ، دست در دست هم دنس برقصیم . اصلا به کسی چه . بر دیوانه که حرجی نیست . حتی اگر محرم دنس برقصد . 
 ببین دوست من . عزیز من . من نه کافرم نه ملحد و نه مرتد . حالا اگر بگویی چِل، زیاد بهت ایراد نمی گیرم . چون خودم هم کمی قبول دارم . البته نه زیاد . ببین من مثل اکبر گنجی نیستم دور و برم را شلوغ ببینم منکر همه چیز شوم . یا مثل فریبا داوودی نژاد که بزنم زیر روسری ام و همه چیز را یکهو فاش کنم . ولی حرف من این است . که من به تناقض رسیده ام . از این ساندویچ هایی هم که هی سرخ نکرده توی حلقم چپانده اند ، نمی خواهم . من نه روشنفکرم ونه فیلسوف ونه ... . من یک دیوانه ی چِل هستم به قول پدرم ، که منحرف شده است . نمی خواهم شما هم راه مستقیم را نشانم بدهید . که عمری است دارید وسط این راه مستقیم که خط کشی اش هم کرده اید ، به مشتری هایتان سرویس می دهید و نانش را می خورید . بگذارید من کمی لای پتویم دست و پا بزنم و کتاب هایم را بخوانم . چوب کبریت گذاشته ام لای پلک هایم که خوابم نگیرد و می خواهم تا بوق سگ کتاب بخوانم  . بعد اگر دیدم اوضاع مساعد است ، نماز های قضایم را هم ادا می کنم . کفاره اش را هم می دهم .  

سری که درد می کند

سری که درد می کند را دست مال نمی بندند . الکی شلوغش نکن لطفا . پدرم هر روز که از سر کار می آید ، وقتی می خواهم با او حرف بزنم ، رو ترش می کند و می گوید سرم درد می کند . بعدا . مادرم که تمام روز سرش درد می کند . از دست کارهای من . این طور می گوید . مش ابراهیم هم که وقتی سر پول خیار و گوجه باهاش چانه می زنم می گوید برو بچه سر ما را درد نیار . ولی هیچ کدامشان دست مال نمی بندند . نه پدرم نه مادرم و نه مش ابراهیم . پس لطفا الکی شلوغش نکن .

حواست با منه؟

نمی گویم نبار . ولی چشم هایت را نبند و نگاه کن به دست کودکانی که فالهایشان را زیر پیراهنشان قایم کرده اند و به دنبال سرپناهی زیر غرش و ریزشت می دوند .


گل گندم

گندم های پدرم همه سوختند . آن چند دانه ی نیم سوخته را هم کلاغ ها خوردند. اما هنوز مادرم توی ایوان نشسته است وخواهرم را که یکسره گریه می کند ، خوابنده روی پاهایش و برایش گل گندم می خواند .

خاکستری

یک کلت برداشته ام و روی شقیقه هایش گذاشته ام . نبضش می پرد و کلت را که به شقیقه اش چسبیده تکان تکان می دهد .چشم هایش سرخ می شوند . یک چیزی توی چشمهایش می لرزد .

چشم هایش را می بندد و عرق از روی پیشانی اش می ریزد . سینه اش مدام بالا و پایین می رود . شروع می کند به لرزیدن . 

می ترسم . تفنگم را پایین می آورم و شانه هاش را می گیرم و تکانش می دهم .

- داداشی؟ خوبی؟داداشی

داد می زنم :

- مامان . داداشی حالش خوب نیست . داره می لرزه .

صدای شکستن چیزی می آید و مادرم را می بینم که دارد می دود و مرا با دستش پرت می کند و قرصِ در دستش را توی گلوی داداشم می چپاند .حالش که بهتر می شود ، با قدم های کوتاهش ، تند قدم بر می دارد و به طرفم می آید. حس خطر می کنم . می خواهم فرار کنم که دستم را می گیرد  و یک سیلی توی صورتم می زند و تفنگم را از دستم بیرون می کشد و پرت می کند . تفنگم می خورد به دیوار و صدای شکستنش توی گوشم می ماند . شروع می کنم به گریه کردن .چشم هایم را می بندم و جیغ می زنم .  مادرم با عصبانیت داد می زند :

- چند بار بهت گفتم با داداشت از این بازی ها نکن؟ نگفتم ؟ نگفتم داداشی به تفنگ حساسه ؟ هان؟

می دوم و به اتاقم می روم . روی تختم دراز می کشم و به عکسم نگاه می کنم که مال خیلی وقت پیش است . داداشی می گفت تازه راه رفتن را یاد گرفته بودم . مرا بغل کرده است و با آن کلاه و تفنگی که از دوشش آویزان است با هم عکس گرفته ایم .

دستی به ریش هایم می کشم . کمدم را باز می کنم و به اسلحه ی شکسته ام  که گوشه ی کمد خاک می خورد  نگاه می کنم . قاپ عکس داداشی را از روی دیوار در می آورم و توی کمد می گذارم .